چقدر نالیدم
چقدر به صدای رفتن و آمدنت

هی میآمدی و پاک می کردی
هر آنچه که می غلطید در
چشمانم
حس میکنی؟
صدای نمور شکستنم را
رفتنت از کی آغاز شد
نمی دانم
سالها از خود پرسیدم
همه نیامدن هایت را
تا به حال به چیزی
سنگی
تکیه زده ای
مثل سنگ به روی آبها
نشسته ام
صدا میزند مرا
تکه سنگی که بر آن موج
میخورد
تمام تنهایم
.
.
.

این داستان آبادیم هم
می آید و می رود
دلم همان کاه و کپر و بوبونی را میخواهد
پیرمرد خنزر پنزری
که
هیچش نبود الا آن صندوقی

اگر سالها دی منصور شوم اگر همه چیز
این نامردم ها را
بدهند
باز از باغ اناری که رویاندم
از نمک ها و اسفندهایمان
دست نمی کشم
می خواهم او هم ببیند.
.
.

نینا
این روزهایم می گذرد اما نمی دانم به کدام مسیر کشیده می شوم خسته خیابانهای شهرم را می پیمایم همه مسیر ها به یک جا ختم می شود به دریا می رسم هر شب خود را به آب می زنم
روی اب خوابیدن و ستاره ها را تماشا کردن دل پر می خواهد
دیگر هیچ کس برایم باقی نمانده است مگر تو...
بستنی ها آب می شود همراه با دلم، نگاهم به انبوه درختانی است که سر به هیچ کجا نکشیده اند فقط می دانم که تنهایی می آید و میرود
گلهای نیلوفر هم دیگر کاری نمی کنند
نه برای تو و نه من
باید آنقدرنوشت تا هیچ چیز باقی نماند. اما می دانی که برای هر چیز پایانی است. می دانم که نمی دانم به دنبال چه دور می زنم.هی دو ر هی دور
بغضها سنگیتر فضای سینه ام را میگیرد حتی نفس کشیدن هم مشکل شده.نمی دانم همه چرا از بغض می گویند و من هم

او

غروب که می شود دلتنگی به سراغت می آید نمی دانم مثل این است که غم هزار ساله به سراغت می آید .هر چه میخاهی آرام باشی نمی شود یک جایی کار می لنگد هیچ کس نمی تواند آرامت کند هر چند که همیشه در بدترین مواقعی که نیاز داری باشد نیست این یک قانون است قانونی و یا جبری که از اون هیچ گریزی نیست.می گوید می خواهد برود جایی دور جایی شاید در یک قبیله در قلب آفریقایی که هیچ کس ناشاخته می ماند. خنده ام می گیرد بارها گفته ام رفتن چیزی را حل نمی کند بمان و کنار بیا .می گوید نی نا تا حالا دلت لرزیده است خنده ام می گیرد با نگاه جوابش را می دهم اما نگاهم چه می گوید روزهاست که این سوال برایم پیش می آید مسخره است 10 سال می گذرد و او همچنان می تپد می می میرد نمی دانم حرفی برای آرامشش ندارم می گوید احساس تحقیر می کند اما عشق تحقیر ندارد نمی دانم .می خاهم باز هامون را ببینم می خاهم باز نامه ها را بخانم شاید شرق بنفشه را آه می دانم شهریار می داند چه می گویم..زندگیش را دوست دارم اما این گیجی را نمی توانم باور کنم.سر سخت تر از آن می شود که فکر میکردم.موسیقی کشف میکند .سر او گیج می رود دل من می نویسد .چشمان او زن را می کشد .دوربین شما تصویر را لنگ می زند.و انها مستانه می خانند
ادگار گفت :وقتی لب فرو میبندیم و سخن نمی گوییم،غیر قابل تحمل می شویم و آنگاه که زبان می گشاییم ،از خود دلقکی میسازیم....
به نظر من هر کسی که می میرد،کیسه ای لبریز از کلمات از خودش بجا می گذارد؛و همین طور آرایشگران . ناخن گیرها را که من همیشه به آنها فکر می کنم؛چون مرده دیگر احتیاجی به آرایشگر و ناخن گیر ندارد .مردگان دگمه هایشان را هم هرگز گم نمی کننذ.
ادگار گفت:شاید آنها احساس می کردند که دیکتاتور هم مثل ما به شکلی مرتکب خطاشده است.
آنان برای کارهایشان حجت کافی داشتند،چون ما حتی خودمان را خطا کار می دانستیم.مگر نه این که مجبور بودیم در این مملکت در ترس وحشت راه برویم،غذا بخوریم،بخوابیم و عشق بورزیم تا این که بار دیگر دوران آرایشگران و ناخن گیرها رسد.
ادگار گفت:خطای آن کسی که قدم می زند،می خورد،می خوابد و عشق می ورزد و بعد گورستان بر پا می کند،بزرگ تر از ماست؛خطایی است درجه یک گناهی است کبیره.
سبزه ها در درون ذهن ما قد می کشند.ما لب می گشاییم،سرشان چیده می شود؛حتی زمانی که لب فرو بسته ایم چنین است.بعد در دومین و سومین بلوغ بهارانه به دل خود قد می کشند؛حتی در آن زمان نیز ما از نیک بختانیم..
هر تا مولر/سرزمین گوجه های سبز
سلام من یک دختر 25 ساله هستم از نسل همین انقلاب و از خون و همر نگ همین جماعت و می دونم تو سرزمینم داره چی می گذره خوب یا بد من اینجا زندگی میکنم و این سرزمینم رو دوست دارم خیلی از دوستان 40 ساله هست که من رو به نفهمی و بی خیالی متهم می کنند و اینکه جز مو درست کردن و فکر مانتو جور واجور پوشیدن چیزی تو سرم نمی گذره می دونم اونا هم نسل سوخته های خودشون هستن و ماهم /این همه افسردگی و این همه یاس ما از کجا اومده مگه ما خودمون خاستیم که این شکلی بشیم نه جبره شاید
دوستی توصیف میکنه من رو که 4 ساعت از شبانه روز ر دارین اس مس می دین و ما بقی رو تو فیس بوک دارین برا هم لایک می زارین جز نفرت در شما چیزی رو نمی بینم آخه می دونم که خیلیاهستن که تو زندگیشون دچار روز مرگی شدن همون هایی که به ما خورده می گیرن می شه بگن خودشون تو زندگی دارن چه کار مثبتی انجام می دن حالم بهم می خوره از اینکه بگن همه چیز شما ها خز شده خودتون خز شدین /حالا حتی به خودمون هم خورده می گیرم چون میییییییییییییییییییییییییی دانم که نمیییییییییییییییییییییییییی دانم/
می دونم تفاوت بچه های شش هشتی رو حتی با خودمون اون موقع که کتابخونه بودم تابستون که می شد تمام کتابخونه خالی از کتاب بود اما حالا دریغ این برا من بغضه/
تحقیقات و پایان نامه هاییی که از روی هم دیگه کپی می شن این برا من بغضه/

هنوز شعور ندارم توی خیابون اشغال نریزم بغضه/
این که بلد نیستم مثل آدم پشت ماشین و موتور بشینم بغضه/
این که باید تمام دغدغه بچه ها پنج شنبه بیرون رفتن پاساژ باشه و تیپ هایی زدن که خودشون رو زیر نقابش گم کردن بغضه /
این که خودم با این سر و وضع برم بیرون واجازه بدم بهم توهین بشه بغضه/
از ماست که برماست/
این که طرف میاد دانشگاه با اون قیافه و لباس مثل اینک مجلس عروسی اومده بغضه /
اینا همش مشکلات منه خودم هم می دونم اما می شه راهکار بدید
دیگه حوصله اعتراض کردن ندارم
حوصله دو تادوتا چهار تا کردن
میخام گوشه کتابخونم بشینم و درسا و کارامو انجام بدم بدون دغدغه همه چیز
من مشکلاتم به اندازه کافی بوده با مامان غصه قسطاش رو خوردم
با بابا کفری شدم به خاطر جریمه آب و برق
با داداش کلی حرص خوردم برا اینکه می ره بیرون چی میشه یواش می ره یواش میاد تا گربه شاخش نزنه
واییییییییییییییییییییییی هزاران مشکلات دیگه من با خانواده کوچیکم تو همین سرزمین بزرگم هزار تا مشکل رو لمس کردم و می کنم
دیگه خاهشن ول کنید همه چیز رو گیر
لایک فیس بودید دغدغه اینه اگه وقت گذروندنه اگه کار مفید نیست می شه بفرمائید ......ما دهه 60 تیا کسایی نیستم که از دور فقط نظاره گر بودیم والا ما طعم همه نوع خوشبختی رو چشیدیدم دیگه بسه بزارید با زیبایی فکرامون زندگی کنیم/ ببخشید قصد جسارت به هیچ کس نداشتم فقط باید می نوشتم.

عروسک

صبح که از خواب بر خاستم حس زندگی و شاد بودن را داشتم حسی که کمتر به انسان دست می دهد در این شلم شولبای زندگی درختان سربزیر تکان می خوردند دریا مرا فرا می خاند باید پرواز کرد یا پرواز را بخاطر سپرد نمی دانم
در را که باز میکنم انبوهی از کتاب ها سلام می کنند لبخند زنان دامنم را به دو طرف باز می کنم گیسوانم پل خورده زمین را می بوسند. کمی با برایشان می رقصم آوایی در گوشهایم. در اولین فرصت دیوانم را باز میکنم هر روز را با حافظ و مولانا گذراندن حس خوبی دارد حسی که شاید تو هرگز تجربه اش نکرده باشی یا نخاهی کرد..پنجره را باز میکنم به هوای آزاد نیاز دارم هوایی که برای تو و من است.اما کدام بیشتر نفشس می کشیم نمی دانم.
برگشت.
خانه تمام حس های هر روزه.
تمام تکرار ها تمام درهایی که تو باید باز کنی حالی و احوالی
دستهایش چند روز است که درد میکند و دل من نیز...انقدر شب ها خسته است که نایی برای حرف زدن ندارد. تمام پنجاه سال گذشته را می گذراند تمام روزها و شب هایی که رفته اند و می روند و هر روز کسی هست که رجزی در گوش تو می خاند از چیزهای که حتی خود تو نیز به آنها ایمان نداری فکر میکنی. که خر خسته است و صاحب ناراضی
درب اتاق را باز کرده جلوی مسیح زانو می زند .فضای عروسک ها تو را خاموش میکند
باز هم برزیلی دیگر
فیلم نگاه میکنی.ولو در جلوی تختی که از آن تو نیست
فیلم ها تمام می شود و چیزی که شروع شده حرفهای تکراری نیم قرن پیش است
حالت بهم می خورد. چون ،زیرا ،برای اینکه، هر وقت که حالش بهم می خورد تقویم قهوایی رنگی که چنگلهایش را به دور تنت می تند گشاده می شود
قصه همان قصه تکراری همییشه گییییییییییییییییییییییییست
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
زین آتش نهفته که در سینه منست
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند
کانکس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

ارزوهای یک مرد

مرد نمی دانست از کی شروع کرده بود به آرزو کردن شاید از وقتی بچه بود ،شاید از نوجوانی،شاید هم از جوانی.به هر حال اولین آرزو را که کرد،به فکر دومی و سومی افتاد.بعد نوبت چهارمی و پنجمی و ششمی شد.و بعد همین طور پشت سر هم آرزو کرد.حالا او یک عالمه آرزو داشت،حتی از یک عالمه هم بیش تر.
تمام خانه اش پر شده بود از آرزو داخل خانه اش جای سوزن انداختن نبود. توی کمد ها لای بقچه ها ،حتی توی متکاها و لای لحاف و تشک ها پر از آرزو بود.
توی حیاط به جای حوض،آرزو داشت.توی باغچه به جای گل و گیاه،آرزو کاشته بود.در و دیوار خانه از آرزو ساخته شده بود.به جای کفش و لباس آرزو می پوشید.به جای کلاه آرزو سرش می گذاشت.توی حساب های بانکی اش به جای پول آرزو داشت زیاد هم داشت.
به جای غذا آرزو می خورد.به جای موز و خیار و پرتقل آرزو پوست می کند.به جای تلوزیون آرزوهایش را تماشا می کرد...
وقتی هم مرد،او را توی آرزوهایش دفن کردند.
محمد رضا شمس /بادکنک و اسب آبی
فراموشی
از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پائیزی
که تو در آن به جای ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما
... چرا طعم لبان تو و پائیزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم
پائیز را از تقویم جدا کنیم اما
طعم لبان تو بر همه لیوان ها و بشقاب ها
حک شده بود
لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
کنار گندم ها دفن کردم
زود به خانه آمدم
تو در آستانه در ایستاده بودی
تو در محاصره ی لیوان ها و بشقاب ها مانده بودی
گیسوی تو سفید
اما
لبان تو هنوز جوان بود.
احمد رضا احمدی

همیشه تو همون لحظه تو همون دقیقه که می خای کسی باشه نیست تو تنهایی در بدترین دقایقت
این همه به شعرها فکر نکن

- روزی ،مثل موهای من
سپید خواهند شد-

کمی به دست من فکر کن/ که به جای قلم

حالا عصایی با خود می گرداند

-مثل سربازی برگشته از جنگ
...
که فقط زخم بزرگ سر خود را

هدیه، به خانه می آورد.-

آتشی





با وسواس عجیبی
تو را در من
پیش می برم
حتی در دوست داشتن های دیگر
تو در همان جایگاه پیشین ات
ایستاده ای
...
رفتن ات هم
مرا تنها نمی گذارد
در تن های غریبه حتی
تو را در من
با وسواس پیش می برم
انگار که رد پای بودن ات را
در تمام اتفاقات
درون عشقی ناشناخته
دنبال می کنم

اثری از: سیامک تقی زاده, مورات حان مونگان

دیوانه می‌كند آدم را این دنیا؛
این شب، این ستاره‌ها، این بو،
این درختی كه سراپا غرق شكوفه است !

اورهان ولی
محو نمی‌شوی
حتی اگر رفته باشی،‌
خورشید دورترنیست
از نارنگی رهاشده بر میز
و خودکار
گرفتار آمده در نامت
بر میز نمی‌لغزد.

تومی کونیتو




نگه ندار خاطره ات را

بگذارش تنها در سینه ام


ارتعاش آلبالو ی سپید
...
در شهادت ژانویه



جدا م کرده از مرده گان

دیواری از خواب ها ی بد


محکوم می کنم زنبق تازه را

به قلبی از گچ


تمام شب، در باغستان

چشم هام، مثل دو سگ


تمام شب می خورند

به ها ی مسموم را


گاهی اوقات باد

لاله یی ست از ترس


لاله یی ست مبتلا

صبح گاه زمستان


دیواری از خواب ها ی بد

جدا م کرده از مرده گان


مه می پوشاند در خاموشی

دره ی خاکستری بدنت را


بر طاق دیدار

شوکران می روید


اما بگذار خاطره ات را

بگذارش تنها در سینه ام

لورکا.ترجمه: شاهرخ صلح جو
دلم برای همه چیز تنگ می شود برای خودم برای خودمان برای خودتان.همه جا خجسته شده.مرضیه پخش می شود.احساس می کنم به دهه 40 و 50 برگشته ام.همه چیز در هاله ایی از جنگل های شمال اطرافم را گرفته است.نینا باز کمر به خاموشی بسته است.خوب است چند تیکه سنگ در جیب و کتابی قطور بر زیر پا نزدیک رودخانه پلاس بگردم کم کم پاهایم را در آب فرو کنم. رودخانه دهان باز کند تمام فدایت شوم ها را در خود ببلعد.و چریک و چکه و خلق های جهان در آب فرو روند و من مست بگردم در اطراف روح ها می خاهم بدانم آنجا که اخرین سنگ فرو می رود پای در گل مانده چه کسی گیج می خورد.




فردا شب
از این شهر خواهم رفت
به نهرها سفری خواهم داشت

آب ها مرا به خود می کشانند
اگر شمار پرنده های کشته شده
... که از سینه ام افتاده اند را
به حساب نیاوریم
سنگینی ِ هیچ باری، جز دلم را ندارم

حرفی نیست
این چهره ی من و این صورت شب
و در صدایم
سکوت خاطرات به گوش می رسد

با تلخی ِ درونم در جاده ها
راه می روم
مدت هاست که راهم را از این شهر
جدا کرده ام
حتی اگر خسته هم باشم
سوار آن قطارها نخواهم شد
کسی در ایستگاه ها
منتظرم نباشد

بی تردید
شهر در میان انبوهی موهایم
پنهانی بلند می شود
و اکنون از دردها و عشق ها
تنها خاکستری در من به جا مانده ست
پشت سرم
آب های کوچکی آرام آرام جاری اند
تنها خیسی راه هاست که
مرا سمت نهرها رهنمون می کند

حرفی نیست
این چهره ی من و این صورت شب
و در صدایم
سکوت خاطرات به گوش می رسد

عاقبت باز چنان سوالی بی جواب
درون خود باقی ماندم
و رویاهایم در آینه ی شکستهِ شهر
کهنه و کهنه تر می شد

به من بگو
آیا عمر من
گذری در این شهرها داشته ست؟

راستی، آیا تاکنون
من چقدر از عمرم را برای خودم
زندگی کرده ام؟


حیدر اَرگولن, سیامک تقی زاده






دوست داشتن
گاهی وقت ها تحمل است
اینکه بتوانی با زخم های زندگی
هنوز سرپا ایستاده باشی

دوست داشتن
گاهی وقت ها، زندگی ست
همانند سینه ای بدون نفس ،
از مرگِ
... قلب بدون عشق
آگاه باشی

دوست داشتن
گاهی وقت ها
سنگین است
به سان
سنگینیِ لیاقت دوست داشته شدن

و بعضی وقت ها
دوست داشتن
حیاتی دیگر است

زنده نگه داشتن
کسی درون ات
حتی
با وجود این فاصله های دور


اُزدمیر آصاف. سیامک تقی زاده

دوست داشتن تو
يک تاکسی نامرئی
در پس‌کوچه‌های ظهر تابستان بود
يک تاکسی نامرئی
که هيچ‌کس را سوار نمی‌کند
.
.
.
يا برگرد
يا
... برگرد.

«سعدی گل‌بیانی- برگ‌های بی‌عشوه‌ی ختمی ـ نشر چشمه»
... باد فرو خواهد نشست. آن جنگل خسته آرام خواهد گرفت. بار دیگر همه چیز آرام و بعد باز طوفان خواهد شد و بعد باز آرامش. تنها چاره آدم این است که ثابت بر جای بماند مثل ریشه کوه. نباید به آنچه پیرامونش رخ می دهد چندان اهمیتی بدهد. آری باید ثابت ماند. آرام و همه چیز را برای خود درک و توجیه کرد...!
گراتزیا دلددا
این رو هر روز به خودم می گم این روزام پر از تلاطم دیوانه به گرد جهان می گردم.چرخ خوردن و نرسیدن به هیچ این روزا چه جوری تموم می شه نمی دونم همیشه می گن می گذره اما گذشتن یعنی چی به چه قیمتی می گذره میگن صد سال اولش سخته اما بازم قیمتش رو کی پرداخت می کنه.اصلن تو هنوز زنده ایی هوی با توام نینا کجایی حالت خوبه



می‌دانم زمستان این‌جاست
پشت همین در. می‌دانم
اگر حالا بیرون بروم
همه‌چیز را مرده خواهم یافت
در تقلای تولدی دوباره.
می‌دانم اگر دنبال شاخه‌ای بگردم
... نخواهمش یافت.
می‌دانم اگر دنبال دستی بگردم
تا از فراموشی برهاندم
نخواهمش یافت.
می‌دانم اگر آن‌چه رفته‌ را بجویم
پیدایش نخواهم کرد.

اما من این‌جا هستم. حرکت می‌کنم،
زنده‌ام. اسم‌ام خوزه هیه‌رو ست. همین شادی.
(همین شادی که پیش پاهایم نشست.)
چیزی سرجایش نیست.
همه‌چیز در هم شکسته، رو به نابودی‌ست.

اما سرخوشم من
که وقتی همه چیز مرده
هنوز زنده‌ام
و این را می‌دانم.

: خوزه هیه‌رو
ترجمه محسن عمادی







از وقتی یه دختر بچه بودم خیلی وقت می‌‌گذره.
یه دختر بچه‌م که این دور و بر می‌گرده
خیلی وقت پیش
عروسک کوچولوی من تو گلدون اتاق
یه کتاب شعر خوند. حقیقت بالا می‌ره، پایین می‌ره.
خیلی وقت پیش، یه نفر تو اتاقای قدیمی خونه‌ کرد،
حرف مفت، خیلی وقته هیچ‌کی منو نخواسته!
یه تار موی سفید کلفت‌ وزوزی بارون،
آویزونه اونجا
... رو آب یه جوری باس زندگی کرد
انگار هیچی نشده.
انگاری منتظر همسایه بودیم
یا پلیس که بیاد در بزنه و بگه: بیاین دنبال من
آره، انگار هیج‌چی نشده
تر و تمیز
انگار هرچی بود تو اون روزای آخر
خیلی خصوصیه،
واسه تو آمادگی نداشتم،
عینهو واسه یه مرض.
همین‌جا. حبسم کن.
همه‌شو مصادره کن،
لباسامو. پرتم کن تو اون زندون
دم دریای مخفی.

توآ فورستروم, محسن عمادی

بیست و هفت سالگی

بیست و هفت ساله‌ام و بدون روشنگری.

کتاب مردگان بر بسترم و بریدگی‌ها، خورشید در سرزمین‌هایش، فرمان‌های فریاد شده، صداها از میان گوش‌هایم می‌گذرند

سرم ایستگاهی دور است

گمشده‌ام، یقین ندارم تو را کجا می‌شود پیدا کرد؟ در تاریکی؟ آیینه‌ی تغییرناپذیر

محسن عمادی, هیدی لیه‌هو
ای فرزانگان
بر دیوانگان
این ملامت چرا کنید
کم تماشای ما کنید
از
من
...بگذرید
راه خود روید
عاشقان را رها کنید
کم تماشای ما کنید
مگر به شهر شما
قسم شما را به خدا

جنون عاشقی
تماشا دارد
بسوزد آنکه هست و حاشا دارد
مگر به شهر شما
قسم شما را به خدا
جنون عاشقی تماشا دارد
بسوزد آنکه هست و حاشا دارد

من
عاشقم و گنهکار
آیا همه شما بی گناهید؟
من
گمرهم و بیقرار
آیا همه شما سر براهید؟
آیا همه شما بی گناهید؟
ادامه ...

... به دست آوردن چيزی كه دوست داری سخت نيست، مشكل اينه چيزی رو كه به دست آوردی بازم بتونی دوست داشته باشی...!

حسین یعقوبی
دل مو مثه غرابی هی سی خوش دید می کنه
که نه اورن تو هوا تو اسمون همشون دید دلن

اتحادیه ابلهان

در حال حاضر مشغول آراستن کندوی لرزان زنبورهای یقه سفید هستم (سه زنبور).تمثیل سه زنبور سه "ز" ای را به ذهن متبادر می کندکه به نحو مقتضی اعمال مرا در مقام کارمند دفتری توصیف می کنند: زدودن ذهن،زیاد کردن سود،زیبا سازی.همچنین سه "ز" ای دیگر هم هست که اعمال مدیر دفتر لوده مان را وصف می کند: زخم زبان،زاری و لابه،زنگ زدگی،زه زدن،زیر دست آزاری،زور گویی،زحمت دادن،زیر کار در رفتن،زر زر کردن (در این مورد متاسفانه سیاهه از دستم خارج شد.)به این نتیجه رسیده ام که رئیس دفتر ما هدفی جز پیچیده کردن و به تاخیر انداختن امور ندارد.

اتحادیه ابلهان/جان کندی تول/ترجمه پیمان خاکسار.
ما اجنبی ز قاعده کار عالمیم
بیهوده گرد کوچه و بازار عالمی
دیوانه طینتیم زر و سنگ ما یکیست
اینیم گر عزیز و اگر خوار عالمیم
با مرکز و محیط نداریم هیچ کار
هست اینقدر که در خم پرگار عالمیم
ما مردمان خانه بدوشیم و خوش نشین
نی زان گروه خانه نگهدار عالمیم
حک کردنی چو نقطه سهویم بر ورق
ما خال عیب صفحه رخسار عالمیم
... با سینه برهنه به شیران نهیم رو
انصاف نیست ورنه جگردار عالمیم
وحشی رسوم راحت و آزار با هم است
زین عادت بد است که آزار عالمیم




زنی تنها در نخلستان غربت
در زیر نخلی پنجاه ساله
موهایش را با تار شانه می کند
او در انتهای چهل سالگی
سیاهی پیراهنش بر روی دندانش جر می خورد.
زن مست ماه و
... چشمانش عسلی ،گاهی قرمز
صدای سازی دور بر حلبی آباد می نوازد
و زن شکمش طبل، سینه اش سنج می زند
آوایی تلخ از کناره دندانش شر شر می ریزد
عصایی رنگی بر فرق سرش گره خورده
آنها به جانش شروه می خوانند
و او بی محابا میان گود سجاده می اندازد
و مست مست الله الله گویان تاب می خورد
سجاده با کفی بر دهان خیس می شود
زن زوزه می کشد
کافر و مومن به جانش تمنا می کنند
او را باید به خور جنی ببرند
آنجا طبل ها به جای دلش کوک می شوند.

نینا

سندرو : ولی وقتی میگی یه ماه ...
آنا : یعنی باید بیشتر از این تنها باشم. دوماه، یه سال، سه سال. فکر از دست دادن تو برای من مثل مرگ می مونه. ولي با این حال دیگه حسی بهت ندارم ...

(ماجرا/ ميكل آنجلو آنتونيوني)
حالا که ننم نیست تو بغل ماهیا می‌خوابم.

هموجو که دیبو تو بغل ننم می‌خوابه.

اووخ من می‌شم دیبو و ماهیا می‌شن ننم.

اووخ ننم دردش میاد.

ننم قربون صدقش می‌ره.

... ننم دیبو رو دوس می‌داره..."

سنگ صبور /صادق چوبک

برای آن رفته
تنها

هنگامی‌که خاطره‌ات را می‌بوسم درمی‌یابم دیری‌ست مرده‌ام

چراکه لبانِ خود را از پیشانی‌یِ خاطره‌ی تو سردتر می‌یابم. –
از پیشانی‌ی خاطره‌ی تو
ای یار!
ای شاخه‌ی جدامانده از من!

شاملو
من چه خواهم گفتن

که چه گفتند دو بیمار به هم

گفت : "آن آهوی خوش" گفت: "رمید"
گفت: "آن نرگس تر" گفت: "فسرد".

نیما
دورا: کشور من تصویر یه پیرمردی رو داره که از صف پناهنده ها بیرون می آد و برای این که خستگیش رو در کنه روی علف ها دراز می کشه.روی علف هایی که توش یه مین ضد نفر خاک شده.
کشور من شبیه اون مادریه که می بینه اونیفورم پسرش یه دگمه کم داره.با عجله دگمه رو می دوزه و بعدش پسرش رو خاک می کنه.
کشور من تصویر یکی از رایج ترین فحش ها رو داره: ای لامصب بدمصب سگ مصب!

پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی/ماتئی ویسنی یک/ترجمه:تینوش نظم جو
سالها پیش وقتی هنوز جوانی بیست ساله بودم، مادرم لحاف و تشک عروسی ام را با ساتن صورتی دوخت و موشی نمی دانم از کجا آمد و تشک را سوراخ کرد، و من از همان سوراخ پرت شدم به این شهر، به این شهر درندشت که تو در آن نشسته ای و پنج شنبه هایت را در آرزوی پیدا کردن پهلوان همه دوران ها می سوزانی.

از نازلی منیرو روانی پور
تنها شادی‌ام این است که هیچ‌کس نمی‌داند کجا هستم. کاش می‌توانستم همین را تا ابد کش بدهم! خیلی دلخواه‌تر از مرگ است.

6 نوامبر 1913، نامه به فلیسه، کافکا

کودکی

در حوالی گودال کودکی دو سه قدم مانده تا خود چرخ می زنم. هنوز دختر بچه ایی همان نزدیکی می پیچد. در بند النگوهای کودکیش، مادر دستش را چرب می کند النگو گرد کنده می شود از او از خودش.عروسک سرش کنده نشده در آغوشش خواب می رود و کمدش پر از پاهای عروسک های راه نرفته، پوشاک می کند چشمان عروسک ها را تا نبینند.قایم می شود در پشت مردی تنها و دیگ دیگ قل می خورد و او تاب می خورد.شله زرد ها پخش می شوند در گوشه ایی از کودکی.هنوز پاهای فرار از دختر بچه ایی 6 ساله را ندارد. در پتویی جمع می شود.دهانش جیغ می شود و یادش نمی آید کدام ساعت در همین نزدیکی ها عروسکی در چشمانش بازی کرده باشد.شاید رقصیده باشد چیزی در سرش
من عشق می‌اندیشم برای تو
عشق‌های پنهان ناشدنی
که بیا‌ن‌شان هم نمی‌توان کرد
مثلا عصرهای بارانی را
در صدای ساز قانون به یاد می‌آورم

... دهانت، صورت و دست‌هایی که
بوی تنباکو می‌دهند
و کشف‌هایی که تو
از شبانه‌های ِشهرها و زندگی‌ها داشته‌ای

و از خانه‌های دور
دست‌های شعر من به سمتی دراز می‌شود
که سطرهایم با آنها یکی شده‌ بودند

تو در کوچه‌ها و روبروی مغازه‌ها ایستاده‌ای
و پسرکِ کارت پستال فروش
تمام صورت تو را از حفظ می‌داند

زنی که نقاشی‌های کشتی می‌فروشد
از تمام رویاهای تو باخبرست
(تمام زنان دنیا از شعرهایی که برای‌شان نوشته‌ام، بی‌خبرند)

هر شب او را
با سیگاری در دهانش در اسکله می‌بینی
و من به قهوه‌خانه‌ای می‌اندیشم
که در آن آوازهای بی‌شماری خوانده شده
قمار بازی‌ها کرده
و عشق‌های زیادی در آن کهنه شده‌اند

و من در ساعت‌های پر از احساس
که به سفر فکر می‌کردم
تو حتی جسارت نگاه کردن به دست‌هایت را نداشتی

در یکی از همان شب‌های بی‌انتها
در رویاهای‌مان خود را عریان می‌بینیم
هر شب
تمام زنان دنیا پنهان از چشم دیگران
در مقابل آینه‌ای بزرگ برهنه می‌شوند

تو در اطاقک کوچکی
برای خواندن ترانه هایت، لباس عوض می‌کنی
و در دنیاهایی تازه
پادشاهی زیبایی‌ تو را تحسین می‌کنند

ایلهان برک

: از بهترین شعرهایی که تابحال خوانده‌ام
ادامه ...

یه وقتایی هست که چنگ به هر ترانه ایی می زنی آرومت نمی کنه خودت هم نمی دونی چی می خای دنبال چی می گردی.
می خواهد برود رها شود سفر کند زندگی کند می خواهد برود خودش نمی داند کجا می خواهد ابلهی شود به سرزمینی اشغالی برود می خواهد زنی بی تن شود برود می خواهد برود نمی داند کجا شاید همین نزدیکی روی تختش می خواهد برود بخوابد شاید تکرار نشود.این خواب این فال می خواهد تا عمق گیسهایش برود می خواهد تمام نمی خواهدهاهاها را
شعر چهلم : سه شعر زمستانی
روتخر کوپلاند- برگردان:شهلا اسماعیل‌زاده

I

در این سرزمین باران خورده‌ی متروک
... از دهکده به دهکده,
دست در دستِ سرد,امیدوارم نیازی نباشد این حس را
با کسی قسمت کنم،

اما حالا اگر او را
بر چمن‌های خیس پیدا کنم,
یا جایی در این زمین شخم خورده،
چه خواهم کرد،چه کنم،

خوب می‌دانم که همه
باید بمیرند ,با این حال دهان سرد‌اش را
دوباره می‌بوسم
جسم‌اش را می‌پوشانم, موهایش را نوازش می‌کنم
و می‌ترسم دوباره بیدار شود


II

می‌خواستم با تو از علفزارها
از کنار سدها و پرِ نی‌های قهوه‌ای بگذرم
اما آفتابِ بی‌رمق برسر شاخه‌ها و مزرعه‌ها می‌تابد
و می‌دانستم نمی‌توانم تحمل کنم
که سایه‌های بلند و تنهای ما
از دشت‌ها بگذرند،
گفتی می‌ترسم

می‌خواستم در بعد از ظهری با تو از دهکده‌ها بگذرم
از باغ‌ها و خیابان‌های خالی
به کافه‌ای برویم جایی که آفتاب برای ما در پرده‌های توری بازی کند
اما می‌دانستم نمی‌توانم تحمل کنم
که سکوتی طولانی و تنها میان ما باشد،
گفتی می‌ترسم

می‌خواستم با تو بخوابم,
با چشمانم ,با دستانم, با دهانم از تو بگذرم
وقتی که آفتاب بر چشم‌انداز نا‌آشنای تن‌ات می‌تابد،
اما می‌دانستم نمی‌توانم تحمل کنم
که عمری طولانی تنها بمانم،‌
گفتی می‌ترسم.


III

با تو غمی غریب آمد
که عمری دراز منتطرش بودم

از چشم‌هایت به چشم‌هایم
از دست‌هایت به زیر تن پوشم
آمد، مانع نشدم

عاقبت دیدم که هر چیزی به پایان می‌رسد،
حتی این روز بر فراز
سرزمینی که دوستش دارم.

نمی‌گویم که خوب نیست،
تنها آنچه را که
فکر کردم می‌بینم،بازگو می‌کنم