وای میخام کلی چیز بنویسم ولی نمی تونم امروز از بس که فکر کردم دیگه مغزم تعطیل شده فردا کنکور دارم و یه کم استرس هم قاطیش هست.نمی دونم چی کار کنم.این روزا کارم مثل کسایی شده که یه چیزی رو گم کردن و دارن دائم دنبالش می گردن گیج و سرگردونم.
به یه جای معنوی نیاز شدید دارم یه فضا مثله یه خانقاه که اونجا یه مادر ارشد باشه و منو بغل کنه و بهم آرامش بده چقد کلیسا جای خوبیه ، اینکه بری پیش کشیش و اعتراف کنی یه جایی باشه که خودت ر و تخلیه کنی خیلی عالیه یه جایی باشه که فریاد بزنی میخام برم لب دریا.داداشی میگه بریم یه جزیره وسط دریا میخام برم یه جای خالی از سکنه و حتی درخت هیچ نباشه.تنهایی محض
وای چقد مردم ما بدبختند. دیروز رفته بودم دکتر مامانه دست پسر بچش تودستش و 3 بار اومد پیش دکتر و التماس که 3000 بیشتر ندارم چی کارکنم دست بچه هم شکسته بود اینا رو که مبینم دلم ریش می شه.گفت هر چی در میارم پول دست شکسته می دم و من خندیدم و اون هم در اوج بدبختی خندش گرفت.
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
وقتی می تونی با یه کار کوچیک هر چند که مادی هم باشه، لبخند رو لب کسی بیاری حسابی حال میکنی.این مامان خوشگله ما وقتی لبخند می زنه دنیا رو بهم می دن.
دوست دارم بازم شرق بنفشه رو بخونم.
عبور از تپه های لغزان ماه
دل دیوانه می خواهد
که منش بسیارم،هستم،دارم
دروازه بگشا قلعه بان پرده نشین
تا سپیده دم به شکرانه یکی پیاله دیگر پریشانم کن