واقعن دیگه از همه چیز خستم شده ام نمی دونم چی بگم بنوییسم پر از غم و پر از چیزهایی که دیگر نیست خسته از همه جا میخاهم کوچ کنم به سرزمینی که حتی خودم هم نام و نشانم را گم کنم خوب است فراموشی باید فراموش کرد به جایی آن دور دور هاخودت باشی و تک درختی که حتی نصیبی از سایه اش هم نبری نمی دانم باید به خدای کدام سرزمین دخیل ببندم خسته از آقای اشک ها و بابل مراد هاو هر آنچه که تو می خاهی فکرش را کنی کم آوردن و رفتن همه می گویند به معنی فرار است اما دیگر هیچ چیزدست تو نیست من نیستم که تصمیم میگیرم او است شما هستید صد و بیست و هفت ثانیه به خودت وقت میدهی تا این زندگی را از خودت بگیری این محیط با تمام انسانهای نفهمی که در آن شناورهستند هیچ کس تو را نمیفهمد هر کس کاهی می خورد و راهی میرود شده ای مانند بزی که فقط سرش را در مقابل هر علفی پایین میآورد می خورد و میخورد و بعد از آن آبی و راهی تو نمی دانی همه این مسائل از کجا نشئت گرفته و حکمت هیچ یک از آنها را نمی دانی و نمی دانی به کدام گناه نا کرده مجازات پس می دهی خسته و درمانده اییی دیگر از این شقرت ها که بگویند صب بلند شو و بگو زندگی زیباست خسته شده ایی کدام زیبایی که من آن را لمس نمی کنم کدام ناخدا کدام لنج کدام قایق بی سایبان تمام درچه های قلبم را گرفته اند دستی بر روی گلویم فشار می دهد دیگر چه مییخاهی بهتر از این حالت را تا به حال دیده ای مرگ تدریجیت را لمس می کنی مرگ هر کس مگر پیامی دارد در سرزمینی که مردگان که هیچ زندگان هم به بادفراموشی سپرده شده اند ।پس مرده و زنده ی تو چه فرقی می کند।والا هیچ جای دنیییییا بر نمی خورد نه چشم براهی نه آوازی و نه نداییی میپیچی درون خود زور میخوری خسته ایی ।می گوید هر وقت دلت گرفته بدان که خدا می خواهد با او حرف بزنی میگوید خدا زمین را مدور آفرید تا زمانی که احسساس کنی به آخر دنییا رسیده ای بدان که درآغاز راه قرار داری باید تمام جنگ ها و احساسات باید تمام آبادی را ببوسم و بزارم جایی در چمدانی که نمی داند رو بسوی کدام راه می گذارد می دانی که چمدانت را به هر کجا که ببری آبادی را حمل میکنی اما باید هر چند سال یک بار همه زمین آتشفشان کند و تو بسوزی و حال نیست که هر دم بسوزی

دلتنگی

چقد خوبه که دوباره بنویسم و بنویسم سرود رفتن ها رفتن ها و نیامدن ها