دلتنگی

از این همه بدبختی حالم بهم می خوره .هر دقیقه یک نفر بیاد پیشت زار بزنه و تو هیچ کاری نتونی براش بکنی. بعضی ها هم هستن که خوب فیلم بازی میکنن ولی خوب تو باز هم یک درام تماشا می کنی.تو اوج فلاکت زندگی کردن ودم نزدن خودش یه هنره.
دیروز یوگا ور شروع کردم.با تمام خستگی که روح و جسمم داره باز هم از آساناها لذت می برم.کاملن آرومم وقتی که از سالن خارج می شم.دیشب باز هم پاستیل گرفتم خوردیم.
مرا تلنگر یادت بس
که گیتار غزلی بردارم
و زیر پنجره ماه بر نیامده تا سحر
بنوازم
بعضی وقتا سر دو راهی وحشتناکی قرار می گیرم بین بودن و نبودن بین رفتن و نرسیدن.نمی دونم چی کار کنم خسته از راه پیمودن های بیهوده ام.
قهوه ایی چشمانت
دستانم را می دزدد
می خواهی بروی و به خاطره ها بپیوندی چقدر راحت حرف از جدایی میزنی، من می مانم .میگویی که میمانی اما همیشه در بدترین وقتها تنهای تنها مانده ام.مرا ببوس را سر می دهی و چشمانم پر از موسیقی نگاهت می شود نگاهی که موج سبز را به دلم روانه می کند.هر چقدر هم که بمیری من پیشتر ها مرده ام آن زمان که شوانا خدای ابراهیم مادر اوما را در آغوش فشرد و مادر دستی به پشت او زد و گویا کلامی را زمزمه کرد که نمی دانم در عمق سکوتش چه چیزی نهفته بود.هی می گویی همه چیز جنگ است و باید جنگید اما بارها دیده ام که جنگجوی قابلی نیستی باز هم ملکه دستور صادر می کند.گفت آنقدر باید بروی و بروی تا به انا الحق حلاج برسی نمی دانی.زمانی که همه چیزروی سرم خراب می شود و سرگشته می گردم و هیچ کجای آبادی یاری نیست که سر بگذارم بر شانه اش و تا اهل غرق برایش اشک بریزم.

همسفر







وقت سفر که میشه همیشه یه استرس خاصی دارم البته تا وقتی که به محل مورد نظرم نرسیدم.ساعت 1 بود که حرکت کردیم واقعن شب و سکوت و جاده لذت خاص خودش رو داره.
ساعت 6 بود که رسیدیم اول رفتیم شاه چراغ هوا عالی بود چادر رو که گرفتم رفتم تو یه حس خیلی عجیبی داشتم من برای بار دوم بود که می رفتم اما دوستم اولین بار.وقتی که وارد می شی و می بینی که همه آدم هایی که اونجا هستن بدون ریا هر کدوم فقط برای خودشون دعا می کنن و خودشون هستن یه حال معنوی پیدا میکنی.دوستم اصلن صحبت نمی کرد و فقط به آدمهای اطراف خیره شده بود.من محیط اونجا رو خیلی دوست دارم آروم می شم.1 ساعت اونجا گذروندم.عصر باغ عفیف آباد رفتیم کلی خندیدیم دفعه قبل که رفته بودیم.اتاق خواب شاه پا بر جا بود و این دفعه که رفته بودیم برداشته بودن از سربازا پرسیدیم اتاق خواب چی شد. گفتن برداشته شد.بله ما نباید از زندگی خصوصی مردم دیدن کنیم.بارون نم نمی میامد و خیلی زیبا بود رفتیم تو باغ دور زدیم هر کسی یه گوشه دنجی انتخاب کرده بود.از اونجا به حافظیه رفتیم بارون خیلی شدید تر شده بود اما من زیر بارون ایستاده بودم خیلی عالی حافظیه باشی بارون بیاد واییییییییییییییییییییییییییییی

فقط می تونم بگم جزحس خوب و آرامش هیچ چیز دیگه ایی نبود خوشحال بودم

یه تارخچه کوچولو از باغ عفیف آباد رو می گم:
باغ عفيف آباد كه آن را باغ گلشن نيز مي نامند در مغرب شيراز و در جنوب خيابان قصرالدشت و در انتهاي خيابان عفيف آباد واقع است. اين باغ يكي از قديمي ترين و زيباترين باغ هاي شيراز است. مساحت باغ حدود 127 هزار متر مربع است. اين باغ در دوره صفويه از جمله باغ هاي آباد شيراز و مقر پادشاهان وقت بوده است. سازنده عمارت فعلي باغ با 17000 متر مربع زيربنا، ميرزا علي محمدخان قوام الملك دوم مي باشد كه در سال 284 ه.ق. آن را احداث نموده و قنات "ليمك" را كه در 15 كيلومتري باغ و در محل قصر قمشه بود براي مشروب نمودن باغ خريداري كرد. اين باغ سرانجام به يكي از وارثين قوام به نام عفيفه رسيد و بدين نام نيز شهرت يافت. باغ عفيف آباد در سال 1341 به وسيله ارتش و زير نظر سازمان ميراث فرهنگي تعمير و مرمت شد و هم اكنون به عنوان موزه نظامي تحت اختيار سازمان عقيدتي سياسي ارتش جمهوري اسلامي ايران است. اين باغ كه معماري آن آميزه اي از ويژگي هاي معماري دوران هخامنشي، ساساني و قاجاريه است ذيل شماره 913 در فهرست آثار ملي ايران به ثبت رسيد.
خیلی دوستت دارم.
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
گفت یارب از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای؟
خسته ام زین عشق دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو لیلای تو من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی......






پیر زن و شب

یک داستان کوتاه از چلی دران ریان است با ترجمه محمد رضا مهدی زاده
درنزدیکی روستای هگزام،بالای تپه ها،
پیرزنی به نام هیلدلید زندگی میکرد.
او از خفاشها،جغدها و موشهای کور و صحرایی بدش می آمد.همچنین شب پره ها،ستارگان،سایه ها،خواب و حتی مهتاب را دوست نداشت؛چون از شب و هر چه درآن بود،بدش می آمد.او به سگ بزرگ و پیرش می گفت:"اگر بتوانم شب را از روستای هگزام بیرون کنم،خورشید همیشه بر کلبه ی من خواهد تابید.نمی دانم چرا تا به حال کسی به فکر بیرون کردن شب از روستا نبوده است"
سپس هیلد لید جارویی به دست گرفت تا شب را از کلبه اش و روستای هگزام بیرون کند.
جارو کشید و جارو کشید و جارو کشید؛
اما هر بار کهاز پنجره به بیرون نگاه می کرد،شب را همچنان آنجا دید.
پیرزن سوزنش را بیرون آورد و گونی بزرگی دوخت تا شب را درآن بریزد و آن طرف تپه های روستا خالی کند.پاورچین پاورچین در تاریکی راه می رفت و به خیال خودش تا می توانست شب را داخل گونی کرد؛اما نتوانست همه شب رادرگونی بریزد.
هیلد لید بزرگترین و سنگین ترین دیگ خود را پر ازآب کرد
و روی آتش گذاشت تا شب را درآب بجوشاند.پس دیگ را به جوش آورد و با ملاقه هم زد و مزه آن را چشید اما نتوانست شب را درآب بجوشاند و از بین ببرد.
پیرزن با طناب درختان انگور را به هم نزدیک کرد تا شب را به دام بیندازد و با خود گفت:
-شاید کسی شب را از من بخرد.اما نتوانست شب را گرفتار کند.
پیرزن به خیال خودش پشمهای شب را
-مثل گوسفند -چید؛
اما آن یک تکه ابر بود
و قطره قطره از آسمان بر زمین چکید.
او شب را روی کاهها کشید و به طرف سگ بزرگش پرتاب کرد؛اما نتوانست آن را از بین ببرد
اوشب را روی تخت خواب حصیری اش انداخت؛پیرزن شب را در چاه پشت کلبه اش انداخت؛اما شب از ته چاه بیرون آمد.
شمعی روشن کرد تا شب را با آن بسوزاند.
اما شب......
پیرزن لالایی خواند تا شب را خواب کند.
و یک کاسه شیر برای شب گذاشت.مشتهایش را به طرف او تکان داد.
بخاریش را روشن کرد تا دود آن به چشم شب برود.
پیرزن روی شب پا گذاشت،آن را هل داد و گودالی برایش کند.
و متاسفم که بگویم روی شب آب دهان انداخت.
اما شب هیچ توجهی نکرد.
پیرزن آهی کشید وگفت:
"من نمی توانم شب را بیرون کنم"
بعد پشتش را به شب کرد.به زودی آفتاب از پشت تپه های روستای هگزام طلوع می کرد؛
اما پیرزن به خاطر دعوا با شب خسته تر ازآن بود که از روز لذت ببرد.
او روی تخت خواب حصیری اش
دراز کشید تا بخوابد،بنابراین وقتی شب دوباره به روستا می آید،اوتازه بیدار میشود.
شب بخیر
گاهی که به تنهایی فروغ فکر می کنی زمستان اخوان شانه ات را می گیرد و و بعد مانند سگ ولگرد هدایت ،هدایت نمی شوی و در سایه های بوف کور کم کم محو .با ابونواس صالحی پیش می روی تا به پریای شاملو و قصه روزی روزگاری می رسی که هیچ قطره ایی جز اشک تو آفریده نشده است.دلت می گیرد.برای تو چه فرقی میکند حال در چه حالی بسر می برم آنجا همه چیز شکل می گیرد که دیگر رد پایی از هیچ سایه ایی نمی بینم.دیگر جایی برای خلوتم باقی نمانده.
خوب های گوارا شیرند به شرط آنکه بیدار شده باشی دلت چه می خواهد

تو این دو روز همش گرفتار کارای دانشگاه بودم .امروز که ریزش اساسی پیدا کردم برای یه لحظه همه انگیزه وامیدم رو از دست دادم منی که این قدر پیگیر واحدهام بودم حالا تک درس خوردم.تو خیابون راه می رفتم و زار می زدم حالم از هر چی پیام نوره بهم می خوره .دانشگاهی که می ری می گی نمرم رو ثبت نکردین مردیکه کوتوله بلند میشه می گه تقلب نکردی تو پاکن چیزی جابه جا نکردی.حرفای چرت و پرت.

آخر هفته می خام برم بهشت گمشده جای بسیار زیبایی می دونم حسابی حال می کنم. یه همچین جایی هست با توجه با این تصویری که مشاهده می کنید.برم ببینم اونجا میشه وجود یه چیزای دیگه رو لمس کرد.اون چیزیایی که دنبالشم شاید خودم باشم............
خیلی دلم میخاست یکی از بچه ها باشه ولی متاسفانه نشد.
واقعن درسته می گن مستی و راستی ،خیلی از مسائل این موقعها بر من معلوم میشه .نمی دونم مست بودن چه حسی داره اما چیزایی که از مستها دیدم خیلی برام جالبه اصل وجودشون رو می شه فهمید اون چیزی که واقعن هستن.بعضیآیتم های منفی هم داره اما وقتی این همه صداقت رو می بینی ،یک نفر خوب می خوره و می افته به خنده کردن و بعد از اون هم شروع به گریه می کنه واقعن عجیبه.خاطراتی رو بازگو میکنن که در حالت عادی از بازگو کردن اون وحشت دارن.هر کس دنیای مخصوص به خودش داره.
بعضی وقتها باید خیلی تلاش کرد بعضی صداها رو شنید ویا شاید سر من پر از هیاهو هست که تن های پائین رو نمیشنوم یا به زحمت.اما مهم تمرینی که برای آرام صحبت کردن باید انجام داد.
من نمی دونم تازگی ها این خانوم مارپل برای چی حرفایی می زنه که با ذائقه من نمی سازه ،می دونم که به سرم بزنه دورش رو یه خط قرمزقشنگ می کشم، با مداد رنگی هاش .حرفایی که همش می گن شوخی هست اما حقیقت از پشتشون داد می زنه من اینجام.نینا مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید باید بترسه.
هیچ دوستی مثل مامانی نمی شه قربونش برم .حتی نفس هم که می کشم براش میگم.فکر نکنم هیچ کس به اندازه من با مامانش رفیق باشه اون یه رفیق جاودانست.البته یه مامان کوچولو هم دارم که اون هم خیلی نازنینه.مامان کاملن با درک به همه حرفام گوش میده وقتی می خام گریه کنم سرم رو پاهاشه.وقتی میخام بخندم تو بغلش هستم.نفسه منه.
ایلیا رو بردم دریا، خیلی حس خوبیه با بچه ها رو شنها راه رفتن، تو آب قدم زدن میخاست هر چیزی رو با انگشتهای پاهش بگیره پاش رو محکم تو شن ها فرو می برد جاش که محکم میشد می ایستاد و میخندید.و آب رو محکم با دستاش فشار می داد فکر میکرد آب بین انگشتاش باقی می مونه.نمیدونست مثل عمرمون به سرعت سر میکنه.
مامانی دوستت دارم می بوسمت
خیلی وقته می خام اینجا بنویسم اما نمی تونستم.تعطیلات عید رو هم گذروندم امسال متفاوت از سالهای قبل بود.خوش گذشت و با آدمهای جدید آشنا شدم و برنامه های جدید داشتم.اماخوب آخرش باز هم به پیله تنهایی خودم برگشتم.خیلی مشکلات زیاد شدن و مثل همیشه فشار آوردن.من دیگه مثل سنگهای کنار ساحل شدم که موجها بهش برخورد می کنن والان فقط بر اثرمرور زمان فرسوده شدن.اینکه آش نخورده و دهن سوخته بشی خیلی سخته یا اینکه بگن تو ذوق نداری مثل پسرا برخورد می کنی آخه یکی نیست به اینا بگه رو چه حسابی دارین حرف می زنین و چه جوری قضاوت می کنین خسته هستم از همه آ دمهای اطرافم میخام برای مدتی تنها باشم دوست دارم برم کافه امااونجاهیچ کس نباشه،اونجا یه حسی داشتم در گذشته که هر دفعه حتی با 5 دقیقه رفتن منو به خودم برمی گردوند.نمی دونم بتونم همه مسائل رو حل و فصل کنم با نه اما امیدوارم بتونم کنار بیام