تکه های از تو

غمی به وسعت تخته سنگی
که می میرد در جایی به ایما...
می دانم زبان رمزاگینم را فهمیده ای
قرن ها قبل از اینکه من به در
صومعه ای که خراباتیم
نفس بکشم

دستانم در هم فرو می رود
می خواهم آبها و نور ها را
چنگ بزنم
آیا در من نرگسی وحشی زاده

دانستی که دامانم مهر ورود به خانقاه
تو
آنجا
که تو رویده شدی
هر چه هست فقط با آوای
آبهایت با من سخن می گویی
جایی
مقدس تر از دلم
هست.
.
.
.این داستان آبادیم هم
می آید و می رود
دلم همان کاه و کپر و بوبونی را میخواهد
پیرمرد خنزر پنزری
که
هیچش نبود الا آن صندوقی

اگر سالها دی منصور شوم اگر همه چیز
این نامردم ها را
بدهند
باز از باغ اناری که رویاندم
از نمک ها و اسفندهایمان
دست نمی کشم
می خواهم او هم ببیند.
.
.
.سرد می شود هوای دستانم
نه از تو...
سالها پیش هر گاه صدایت می زدم
میخواندی
به تمام خودت قسم
.
.
.
چقدر نالیدم
چقدر به صدای رفتن و آمدنت

هی میآمدی و پاک می کردی
هر آنچه که می غلطید در
چشمانم
حس میکنی؟
صدای نمور شکستنم را
رفتنت از کی آغاز شد
نمی دانم
سالها از خود پرسیدم
همه نیامدن هایت را
تا به حال به چیزی
سنگی
تکیه زده ای
مثل سنگ به روی آبها
نشسته ام
صدا میزند مرا
تکه سنگی که بر آن موج
میخورد
تمام تنهایم
.
.
.
سرگشته می شود گاهی
چشمانم و می داند دیگر حتی....