چقدر نالیدم
چقدر به صدای رفتن و آمدنت

هی میآمدی و پاک می کردی
هر آنچه که می غلطید در
چشمانم
حس میکنی؟
صدای نمور شکستنم را
رفتنت از کی آغاز شد
نمی دانم
سالها از خود پرسیدم
همه نیامدن هایت را
تا به حال به چیزی
سنگی
تکیه زده ای
مثل سنگ به روی آبها
نشسته ام
صدا میزند مرا
تکه سنگی که بر آن موج
میخورد
تمام تنهایم
.
.
.

این داستان آبادیم هم
می آید و می رود
دلم همان کاه و کپر و بوبونی را میخواهد
پیرمرد خنزر پنزری
که
هیچش نبود الا آن صندوقی

اگر سالها دی منصور شوم اگر همه چیز
این نامردم ها را
بدهند
باز از باغ اناری که رویاندم
از نمک ها و اسفندهایمان
دست نمی کشم
می خواهم او هم ببیند.
.
.

نینا
این روزهایم می گذرد اما نمی دانم به کدام مسیر کشیده می شوم خسته خیابانهای شهرم را می پیمایم همه مسیر ها به یک جا ختم می شود به دریا می رسم هر شب خود را به آب می زنم
روی اب خوابیدن و ستاره ها را تماشا کردن دل پر می خواهد
دیگر هیچ کس برایم باقی نمانده است مگر تو...
بستنی ها آب می شود همراه با دلم، نگاهم به انبوه درختانی است که سر به هیچ کجا نکشیده اند فقط می دانم که تنهایی می آید و میرود
گلهای نیلوفر هم دیگر کاری نمی کنند
نه برای تو و نه من
باید آنقدرنوشت تا هیچ چیز باقی نماند. اما می دانی که برای هر چیز پایانی است. می دانم که نمی دانم به دنبال چه دور می زنم.هی دو ر هی دور
بغضها سنگیتر فضای سینه ام را میگیرد حتی نفس کشیدن هم مشکل شده.نمی دانم همه چرا از بغض می گویند و من هم

او

غروب که می شود دلتنگی به سراغت می آید نمی دانم مثل این است که غم هزار ساله به سراغت می آید .هر چه میخاهی آرام باشی نمی شود یک جایی کار می لنگد هیچ کس نمی تواند آرامت کند هر چند که همیشه در بدترین مواقعی که نیاز داری باشد نیست این یک قانون است قانونی و یا جبری که از اون هیچ گریزی نیست.می گوید می خواهد برود جایی دور جایی شاید در یک قبیله در قلب آفریقایی که هیچ کس ناشاخته می ماند. خنده ام می گیرد بارها گفته ام رفتن چیزی را حل نمی کند بمان و کنار بیا .می گوید نی نا تا حالا دلت لرزیده است خنده ام می گیرد با نگاه جوابش را می دهم اما نگاهم چه می گوید روزهاست که این سوال برایم پیش می آید مسخره است 10 سال می گذرد و او همچنان می تپد می می میرد نمی دانم حرفی برای آرامشش ندارم می گوید احساس تحقیر می کند اما عشق تحقیر ندارد نمی دانم .می خاهم باز هامون را ببینم می خاهم باز نامه ها را بخانم شاید شرق بنفشه را آه می دانم شهریار می داند چه می گویم..زندگیش را دوست دارم اما این گیجی را نمی توانم باور کنم.سر سخت تر از آن می شود که فکر میکردم.موسیقی کشف میکند .سر او گیج می رود دل من می نویسد .چشمان او زن را می کشد .دوربین شما تصویر را لنگ می زند.و انها مستانه می خانند
ادگار گفت :وقتی لب فرو میبندیم و سخن نمی گوییم،غیر قابل تحمل می شویم و آنگاه که زبان می گشاییم ،از خود دلقکی میسازیم....
به نظر من هر کسی که می میرد،کیسه ای لبریز از کلمات از خودش بجا می گذارد؛و همین طور آرایشگران . ناخن گیرها را که من همیشه به آنها فکر می کنم؛چون مرده دیگر احتیاجی به آرایشگر و ناخن گیر ندارد .مردگان دگمه هایشان را هم هرگز گم نمی کننذ.
ادگار گفت:شاید آنها احساس می کردند که دیکتاتور هم مثل ما به شکلی مرتکب خطاشده است.
آنان برای کارهایشان حجت کافی داشتند،چون ما حتی خودمان را خطا کار می دانستیم.مگر نه این که مجبور بودیم در این مملکت در ترس وحشت راه برویم،غذا بخوریم،بخوابیم و عشق بورزیم تا این که بار دیگر دوران آرایشگران و ناخن گیرها رسد.
ادگار گفت:خطای آن کسی که قدم می زند،می خورد،می خوابد و عشق می ورزد و بعد گورستان بر پا می کند،بزرگ تر از ماست؛خطایی است درجه یک گناهی است کبیره.
سبزه ها در درون ذهن ما قد می کشند.ما لب می گشاییم،سرشان چیده می شود؛حتی زمانی که لب فرو بسته ایم چنین است.بعد در دومین و سومین بلوغ بهارانه به دل خود قد می کشند؛حتی در آن زمان نیز ما از نیک بختانیم..
هر تا مولر/سرزمین گوجه های سبز
سلام من یک دختر 25 ساله هستم از نسل همین انقلاب و از خون و همر نگ همین جماعت و می دونم تو سرزمینم داره چی می گذره خوب یا بد من اینجا زندگی میکنم و این سرزمینم رو دوست دارم خیلی از دوستان 40 ساله هست که من رو به نفهمی و بی خیالی متهم می کنند و اینکه جز مو درست کردن و فکر مانتو جور واجور پوشیدن چیزی تو سرم نمی گذره می دونم اونا هم نسل سوخته های خودشون هستن و ماهم /این همه افسردگی و این همه یاس ما از کجا اومده مگه ما خودمون خاستیم که این شکلی بشیم نه جبره شاید
دوستی توصیف میکنه من رو که 4 ساعت از شبانه روز ر دارین اس مس می دین و ما بقی رو تو فیس بوک دارین برا هم لایک می زارین جز نفرت در شما چیزی رو نمی بینم آخه می دونم که خیلیاهستن که تو زندگیشون دچار روز مرگی شدن همون هایی که به ما خورده می گیرن می شه بگن خودشون تو زندگی دارن چه کار مثبتی انجام می دن حالم بهم می خوره از اینکه بگن همه چیز شما ها خز شده خودتون خز شدین /حالا حتی به خودمون هم خورده می گیرم چون میییییییییییییییییییییییییی دانم که نمیییییییییییییییییییییییییی دانم/
می دونم تفاوت بچه های شش هشتی رو حتی با خودمون اون موقع که کتابخونه بودم تابستون که می شد تمام کتابخونه خالی از کتاب بود اما حالا دریغ این برا من بغضه/
تحقیقات و پایان نامه هاییی که از روی هم دیگه کپی می شن این برا من بغضه/

هنوز شعور ندارم توی خیابون اشغال نریزم بغضه/
این که بلد نیستم مثل آدم پشت ماشین و موتور بشینم بغضه/
این که باید تمام دغدغه بچه ها پنج شنبه بیرون رفتن پاساژ باشه و تیپ هایی زدن که خودشون رو زیر نقابش گم کردن بغضه /
این که خودم با این سر و وضع برم بیرون واجازه بدم بهم توهین بشه بغضه/
از ماست که برماست/
این که طرف میاد دانشگاه با اون قیافه و لباس مثل اینک مجلس عروسی اومده بغضه /
اینا همش مشکلات منه خودم هم می دونم اما می شه راهکار بدید
دیگه حوصله اعتراض کردن ندارم
حوصله دو تادوتا چهار تا کردن
میخام گوشه کتابخونم بشینم و درسا و کارامو انجام بدم بدون دغدغه همه چیز
من مشکلاتم به اندازه کافی بوده با مامان غصه قسطاش رو خوردم
با بابا کفری شدم به خاطر جریمه آب و برق
با داداش کلی حرص خوردم برا اینکه می ره بیرون چی میشه یواش می ره یواش میاد تا گربه شاخش نزنه
واییییییییییییییییییییییی هزاران مشکلات دیگه من با خانواده کوچیکم تو همین سرزمین بزرگم هزار تا مشکل رو لمس کردم و می کنم
دیگه خاهشن ول کنید همه چیز رو گیر
لایک فیس بودید دغدغه اینه اگه وقت گذروندنه اگه کار مفید نیست می شه بفرمائید ......ما دهه 60 تیا کسایی نیستم که از دور فقط نظاره گر بودیم والا ما طعم همه نوع خوشبختی رو چشیدیدم دیگه بسه بزارید با زیبایی فکرامون زندگی کنیم/ ببخشید قصد جسارت به هیچ کس نداشتم فقط باید می نوشتم.

عروسک

صبح که از خواب بر خاستم حس زندگی و شاد بودن را داشتم حسی که کمتر به انسان دست می دهد در این شلم شولبای زندگی درختان سربزیر تکان می خوردند دریا مرا فرا می خاند باید پرواز کرد یا پرواز را بخاطر سپرد نمی دانم
در را که باز میکنم انبوهی از کتاب ها سلام می کنند لبخند زنان دامنم را به دو طرف باز می کنم گیسوانم پل خورده زمین را می بوسند. کمی با برایشان می رقصم آوایی در گوشهایم. در اولین فرصت دیوانم را باز میکنم هر روز را با حافظ و مولانا گذراندن حس خوبی دارد حسی که شاید تو هرگز تجربه اش نکرده باشی یا نخاهی کرد..پنجره را باز میکنم به هوای آزاد نیاز دارم هوایی که برای تو و من است.اما کدام بیشتر نفشس می کشیم نمی دانم.
برگشت.
خانه تمام حس های هر روزه.
تمام تکرار ها تمام درهایی که تو باید باز کنی حالی و احوالی
دستهایش چند روز است که درد میکند و دل من نیز...انقدر شب ها خسته است که نایی برای حرف زدن ندارد. تمام پنجاه سال گذشته را می گذراند تمام روزها و شب هایی که رفته اند و می روند و هر روز کسی هست که رجزی در گوش تو می خاند از چیزهای که حتی خود تو نیز به آنها ایمان نداری فکر میکنی. که خر خسته است و صاحب ناراضی
درب اتاق را باز کرده جلوی مسیح زانو می زند .فضای عروسک ها تو را خاموش میکند
باز هم برزیلی دیگر
فیلم نگاه میکنی.ولو در جلوی تختی که از آن تو نیست
فیلم ها تمام می شود و چیزی که شروع شده حرفهای تکراری نیم قرن پیش است
حالت بهم می خورد. چون ،زیرا ،برای اینکه، هر وقت که حالش بهم می خورد تقویم قهوایی رنگی که چنگلهایش را به دور تنت می تند گشاده می شود
قصه همان قصه تکراری همییشه گییییییییییییییییییییییییست
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
زین آتش نهفته که در سینه منست
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند
کانکس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

ارزوهای یک مرد

مرد نمی دانست از کی شروع کرده بود به آرزو کردن شاید از وقتی بچه بود ،شاید از نوجوانی،شاید هم از جوانی.به هر حال اولین آرزو را که کرد،به فکر دومی و سومی افتاد.بعد نوبت چهارمی و پنجمی و ششمی شد.و بعد همین طور پشت سر هم آرزو کرد.حالا او یک عالمه آرزو داشت،حتی از یک عالمه هم بیش تر.
تمام خانه اش پر شده بود از آرزو داخل خانه اش جای سوزن انداختن نبود. توی کمد ها لای بقچه ها ،حتی توی متکاها و لای لحاف و تشک ها پر از آرزو بود.
توی حیاط به جای حوض،آرزو داشت.توی باغچه به جای گل و گیاه،آرزو کاشته بود.در و دیوار خانه از آرزو ساخته شده بود.به جای کفش و لباس آرزو می پوشید.به جای کلاه آرزو سرش می گذاشت.توی حساب های بانکی اش به جای پول آرزو داشت زیاد هم داشت.
به جای غذا آرزو می خورد.به جای موز و خیار و پرتقل آرزو پوست می کند.به جای تلوزیون آرزوهایش را تماشا می کرد...
وقتی هم مرد،او را توی آرزوهایش دفن کردند.
محمد رضا شمس /بادکنک و اسب آبی