چقدر نالیدم
چقدر به صدای رفتن و آمدنت

هی میآمدی و پاک می کردی
هر آنچه که می غلطید در
چشمانم
حس میکنی؟
صدای نمور شکستنم را
رفتنت از کی آغاز شد
نمی دانم
سالها از خود پرسیدم
همه نیامدن هایت را
تا به حال به چیزی
سنگی
تکیه زده ای
مثل سنگ به روی آبها
نشسته ام
صدا میزند مرا
تکه سنگی که بر آن موج
میخورد
تمام تنهایم
.
.
.

این داستان آبادیم هم
می آید و می رود
دلم همان کاه و کپر و بوبونی را میخواهد
پیرمرد خنزر پنزری
که
هیچش نبود الا آن صندوقی

اگر سالها دی منصور شوم اگر همه چیز
این نامردم ها را
بدهند
باز از باغ اناری که رویاندم
از نمک ها و اسفندهایمان
دست نمی کشم
می خواهم او هم ببیند.
.
.

نینا

0 نظرات:

ارسال یک نظر