.

تا حالا به گردش ماهی قرمز کوچولو توی تنگ بلور دقت کردی.من که خیلی زیاد فقط چرخ می زنه بدون اینکه بدونه داره چه کار می کنه
به نظر تو اگر راهی برای رهایی داشت چی کار می کرد هیچی فقط اینقدر می رفت تا به دریا برسه
نه من یه نظر دیگه دارم اون توی تنگ بلور فقط گردش نمی کنه بلکه دائم داره به دنبال دریا می گرده.
وقتی شروع می کنی به نوشتن فکر میکنی اینقد می تونی بنویسی که دیگه هیچی تو دلت باقی نمونه اما همین که شروع می شه دیگه هیچی برای گفتن باقی نمی مونه پ س چه طوری خیلی از آدما اینقد حرف میزنن فقط برای همون یک کلام آخر که به زبون بیارن چه جرات می خواد که بقیه رو کوچیک کردن و اونا رو تو یه نمایش درام راه دادن، هنرپیشه اصلی شدن، وقتی زندگی خودش برای تو جز یه نمایش درام هیچی رو پخش نمی کنه
واقعن این روزا فکر می کنم توی جنگل زندگی میکنم با این تفاوت که کسای که تو جنگلن واقعن حیوونن و هیچ ادعایی ندارن اما.........

.

دیشب خیلی فکر کردم و آخرش به این نتیجه رسیدم که باید همه چیز رو رها کنم و تنها با رهایی هست که می تونم به آرامش برسم.می گن وقتی چیزی رو رها می کنی اگر اون چیز واقعن متعلق به تو باشه به خودت بر می گرده.احساس خوبی بهم دست داد با خوندن دو خط قانون شفا.امروز صبح که از خواب پا شدم داداش کوچیکه اس داده بود ، شیرازه(می گم تو برای چی این قد به من محبت می کنی من چه جوری می تونم جواب محبت های تو رو بدم اگر الان خواب هستی صبح جواب بده)خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم همین که آدما بدونن تو داری بهشون توجه می کنی و قدر دان باشن این خودش کلی و من بهش جواب دادم دادش کوچیکه:
1- من کاری انجام ندادم که نیاز به جبران باشم
2-تو این زمونه هیچ چیز بجز خانواده بدرد آدم نمی خوره
3-بدون که کسی که محبت می کنه منتظر جوا ب نمی مونه تو نیکی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
4-کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه
خیلی دلم گرفت هر وقت دور میشه حرفاشم بزرگ می شه.داداشی خیلی دوست دارم.
من خیلی زود می بخشم اما اون روز تو موقعیتی قرار گرفتم که بخشیده نشدم فقط بابت یک حرف که از روی عصبانیت زدم همه چیز به هم ریخت با زری حرف زدم اون همیشه خیلی خوب آرومم می کنه گفتم ببین نبخشید،
گفت من حالا یه چیزی برات تعریف می کنم تا دفعه دیگه بتونی تو عصبانیت هم خودتو کنترل کنی.
یه پسره می ره پیش باباش می گه بابا من خیلی زود عصبانی میشم
بابا چند تا میخ بهش داد گفت: از این به بعد هر وقت عصبانی شدی یه میخ به دیوار بکوب
اون رفت و همین کارو کرد، بعد از مدتی اومد برگشت پیش باباش
گفت: بابامن تونستم خودمو کنترل کنم
بابا گفت: تو فکر می کنی واز این به بعد هر وقت عصبانی شدی می ری و میخایی رو که به دیوار زدی بیرون می یاری اگه تونستی راحت بیرون بیاری میدونم که اخلاقت تغییر کرده.
بعد از مدتی رفت پیش بابا و گفت : بیرون آوردم.
بابا گفت: پسرم میخا هم بیرون آوردی ولی جای میخا برای همیشه روی دیوار باقی مونده و تو نمی تونی محوشون کنی و حرفایی هم که در حین عصبانیت می زنی ممکنه که بخشیده بشی ولی جای حرفا باقی می مونه.
زری گفت قصه تو هم همینه اولن همه مثل هم نیستن که ببخشن و بعدش جای حرفا هم ممکنه کمرنگ بشه اما پاک نمی شه؛و من این مسئله ور کاملن لمس کردم
هنوز هم منتظرم شاید جوابی بشنوم اما فعلن رهایی بهترین کاره.
تو مرا میفهمی
من تو را میخواهم
و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان
می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی.

.

در باز شد حاج آقا اومد داخل سلام علیکم و رحمه و برکاته.آقا می خوام براتون خاطره تعریف کنم من عادت دارم هر وقت می رم شهری اول به گلزار شهدا یه سر می زنم رفتم شیراز و وارد گلزار شدم آقا یه قبر رو کنده بودن آماده ،رفتم بالای قبر به میکائیل و جبرئیل سلام گفتم و فاتحه خوندم بعد از اون یه آرزو کردم گفتم خدایا چی میشه منم در راه تو به شهادت برسم و تو همین قبر بزارنم تو دلم گفتم انشالله.شما باور نمیکنید برید شیراز گلزار و ببینید رفتم چند قبر اونور تر دیدم نوشته فلانی فلانی آقا دقیق اسم و فامیل خودم بود باور کنید من متوجه شدم که یک بار مرده ام و حالا این جسم خاکی منه که داره روی زمین زندگی می کنه روح من به شهادت رسیده ....وای حالم رو بهم می زنن همشون به اندازه یه پنج زاری روی پیشونیشون سوزوندن و از صبح زود یاد شهدا و حسین حسین می زارن تا ظهر دیگه هیچ کاری ندارن انجام بدن همه جا پر از تملق و چاپلوسی.
تو این هفته مجموعه داستان حافظ خیاوی (مردی که گورش گم شد) رو خوندم و شنل پاره از نینا نویسنده روسی.
خیاوی خوب کار کرده ومخصوصن داستان قسم به انجیر و زیتون
خیلی وقته خیلی چیزا کم رنگ شده دوستا دیگه دوستای قدیم نیستن شاکیم ازشون ،خوب نیست تا آدما به هم نیاز دارن دور هم باشن و بعد از اون ما به خیر و شما به سلامت.همه چیز رو دیدن و به روی خود نیاوردن صبر ایوب عمر نوح می خواد.
دیشب خیلی خوشحال شدم امروز صبح هم بیشتر ولی حالت دلتنگی همچنان ادامه داره goolmy