در باز شد حاج آقا اومد داخل سلام علیکم و رحمه و برکاته.آقا می خوام براتون خاطره تعریف کنم من عادت دارم هر وقت می رم شهری اول به گلزار شهدا یه سر می زنم رفتم شیراز و وارد گلزار شدم آقا یه قبر رو کنده بودن آماده ،رفتم بالای قبر به میکائیل و جبرئیل سلام گفتم و فاتحه خوندم بعد از اون یه آرزو کردم گفتم خدایا چی میشه منم در راه تو به شهادت برسم و تو همین قبر بزارنم تو دلم گفتم انشالله.شما باور نمیکنید برید شیراز گلزار و ببینید رفتم چند قبر اونور تر دیدم نوشته فلانی فلانی آقا دقیق اسم و فامیل خودم بود باور کنید من متوجه شدم که یک بار مرده ام و حالا این جسم خاکی منه که داره روی زمین زندگی می کنه روح من به شهادت رسیده ....وای حالم رو بهم می زنن همشون به اندازه یه پنج زاری روی پیشونیشون سوزوندن و از صبح زود یاد شهدا و حسین حسین می زارن تا ظهر دیگه هیچ کاری ندارن انجام بدن همه جا پر از تملق و چاپلوسی.
تو این هفته مجموعه داستان حافظ خیاوی (مردی که گورش گم شد) رو خوندم و شنل پاره از نینا نویسنده روسی.
خیاوی خوب کار کرده ومخصوصن داستان قسم به انجیر و زیتون
خیلی وقته خیلی چیزا کم رنگ شده دوستا دیگه دوستای قدیم نیستن شاکیم ازشون ،خوب نیست تا آدما به هم نیاز دارن دور هم باشن و بعد از اون ما به خیر و شما به سلامت.همه چیز رو دیدن و به روی خود نیاوردن صبر ایوب عمر نوح می خواد.
دیشب خیلی خوشحال شدم امروز صبح هم بیشتر ولی حالت دلتنگی همچنان ادامه داره goolmy
0 نظرات:
ارسال یک نظر