کافکا
خود را
به دریا زد
تو
چه غلطی می خاهی
...کنی
.
.
.نی نا
یک جایی هست
در امتداد
نخلها
میخاهم
همان جا
...سیب سرخ بکارم
آه عجب
سنگهایش شوراست
می شود؟...
نی نا





من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه

من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه

صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی

وان ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی ،دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من

ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد

و زحسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو ،تسخر زد و گفت ای جان

نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی دل و دستارم در خانه خمارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سر مست چنان خوبی کی کم بود از چوبی

برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی

اکنون که در افکندی صد فتنه فتانه

کلی حرف برای نزدن

می دونی چیه میخام کلی حرف بزنم।نه عزیزم نمیخای کلی حرف بزنی کلی حرف برا نگفتن داری نگفتن هایت را بگو. خوب تو چشمای من نگا کن آها خوب حالا چی میبینی؟

آخه می دونی چیه تو هم مثل آیدا هستی چرا خوب آخه منم آیدین شدم وا یییییییییییییییی باز هم تو شورآبیت و سمفونی که دیگر برای هیچ کس نمی نوازد

آدما مثل طلا هستن تا هیچ نخالصی واردشون نشده و با چیزی قاطی نشدن احساس پاکی و
کلی چیزای خوب خودشون رو حفظ میکنن .اینجاشو یادم رفت اما تا قاطی شدن با نقره مس و هر کوفت و زهر مار دیگه /دیگه اون حس و تمام پاکی ها از بین میره

باد

بادها
قایق ها
شن ها
عابران
دستی که
مردی که تب کرد و گذشت



خودت را می بینی
در باد
گیسوانت به زیر آب و دستانت با دندان
چسبیده است به
خورشید که می رود در جایی از زیر همان زمین
خسته می شوی
ها فهمیده ام سال ها پیش
پیرمردی نقاب نداشت
آهنگ
پاهایش را دراز کرد
چمن های بی شن
نه مرجان نه
مروارید میکند از ته
حلقومی که شاملو می خاند
آن روز غروب
کنار سایه ی بابلی
هی دود می شود جوانیت
پیرزن سایه می افکند
بر قلمم
نمی دانم نفس نمی آید جایی
طراوتی نمانده
پیرزن پک میزند به جوانیم
مرا باد داده
لالایی میخاند
با نت ها
با لالا
هی دود می شوم
قطره قطره
آسمان را قرمز میک نم



گرد شده ایی
لاجوردی
غوص بر می داری
شده ایی
پیر



خنده ات می گیرد می گویند
زمین گرد است
نه بابا
نه
بابا
هر چه می روی بالا دارد پایین
هی سر میخوری با سر نمی دانم
نه با پشت می خوری
محکم
بر پله های
که می خراشد تنهاییت
را



ذکرمی گویی
پشت ذکر می میری
جمعه
عصر
تاریکی
ذکر
زبانت لال
چه می گویی تنهایی



مانده ام ببینم
گسارهاهم
عاشق می شند
اما آنها
هر شب
می رسند
به او
این چه رسمیست



گاهی فقط می نویسی
تا کلمات قهرشان نیاید

بی خوابی

بی خوابی به سرت می زند هر روز هر شب
گفتند :شب دراز است و قلندر بیدار آخر تو کجا و قلندر کجا دلتنگ می شوی آنقدر هوای دلتنگی به سرت می زند که طاقت هوای شب را نداری تاریکی فشار میآورد با دستش با پایش نمی دانم قسمتی از قلبم را
دیشب برگشتم به پیام های زری وقتی به او گفتم که دلتنگم جواب نداد و هر چه گفتم پاسخی جز سکوت نشنیدم خوب است کسی باشد تا تنهایی و دلتنگی هایت را بر سرش بریزی بپاشی نمی دانم باید باید نه نی نا باید ی در کار نمی باشد نمی دانم چند روز بعد چند ساعت و باز هم نمی دانم که جواب داد/ اول از آنکه به عمد جواب ندادم وقتی که دلتنگی دلتنگیت را برای خودت نگه دار با کسی در میان نذار و یا حداقل انکه به کسی بگو که دلتنگی و تنهای را درک کند। هر چه بیشتر به انتظار پاسخ باقی بمانی ندایی ک از دل روز یا شب فرقی نمی کند اما انگار که همه جای درخت را سکوت برداشته
هی دستت میرود بر روی اسمش هی برمی گردی به عقب آخر کدام احساس کدام کشک میدانی که آش کشک خاله خورده ایی اما نه این روز ها همه اش به این بر می گردم که یه دیوونه یه سنگ انداخت در چاه و صد مرد عاقل هم نتوانست آن را در بیاورد। داستان دیوانه و چاه را خوانده ایی نکند آخرش که تو در چاه بیافتی/ گیرم که افتادی به کجای دنیا بر میخورد
هر شب دلت میخاهد جایی باشد خودت و کتاب هایت بخانی بنویسی گوش دهی غرق شوی یا شاید هم بمیری
هی هر چه پیش مي آید از آن گذشته ایی است که داستان تو و آن زنجیران را شروع شد یا میکند :که آن جا چهار زندان به هر زندان چهار زندانی و به هر زندانی چهار زندان بان و از ان زندان بانان آه فهمیدم باقیش را تو بگو آخر من چه بگویم که نگفتش بهتر نیست.
ان روز نه آن شب که رو به دریا نشسته بودی خودت تنها بودی نه نی نا کسی دیگر هم بود حرف میزدید از چه و کجا نمی دانم چقد خاطرات سالها پیش را به یاد می آوری اخر چرا گاهی اوقات از خود پرسیده ای که چرا چرا چی چرا این همه نگبت با هم ب سر تو فرو آمده خوب دلت خوش بر سر همه فرو می آید نه خدای من تو می دانی
نوشته بود همیشه وقتی دیگر منتظرش نیستی می آيد اخر چرا برا چه دیگر می آيد این رفتن ها و نیامدن ها چه معنایی دارد نمی خاهم نمی دانم
هنوز حرف داری برای گفتن دیگر بس است تو آها یادم آمد تو ان شب شهرزاد قصه گو بودی ها یک چیز دیگر هم وقتی شاعرترین دیوانه ای که می شناسم مردی بود مغربی...... آه ‌ان شب تو شهرزاد شدی و نه سلطان حرم نه سلطان همسرت اه نمی خاهم بدانم مگر زور است بس نیست

چرخیدن

دیگر هر چه ابوالخیر و بسطامی و هر چه خواجه انصار ها است را تمام کرده ام به کجا رسیده است این جوراب سر گردانی که هی سر میخورد از تمام پاهایت هر چقدر که میخهاهد موج بزند بر پس سری که هیچ چیزی برای باختن ندارد الا همان که تو بارها گفته ایی چه میدانم هی میگویم از این در و آندر حرف نزنم نقل نگویم هی پیچ میخورم بر انگشتان پایم هی دانس میروم با تو که آغوشت بوی هیچ میدهد چه خوش گفت پشت هیچستان شهریست

وقتی خسته می شوی از تمام آبادیت رو سر به جایی میگذاری که حتی پرندگانش می ترسند بال بنوازند هان برایم بگو یعنی چه ها تو گرگ باران دیده را ندیده ایی گرگی که هی دور زد با کدویی که در آن بود و بود نبود.ها یادم امد یک کلمه را بارها به تو یاد داده اند بچرخ اها اها از این طرف اها بازم عزیزم از این طرف از از این از این وای سرم گیج می رود نه

تو باید بچرخی چون دستی میچرخاند هستیت را که تو در آنی.اه هر چه پیج باز میکنی از مرگ او سخن میگوید هه هه از این جماعت چه بگوید دلم دستم

با یک اشاره حذف میکنم تمام ی ر

گ هایم را خون نمی داند نمی داند نمی آید ها دیدی بی رگ تر از این جماعت را ندیده ایی.تو هم یکی از ............