بی خوابی به سرت می زند هر روز هر شب
گفتند :شب دراز است و قلندر بیدار آخر تو کجا و قلندر کجا دلتنگ می شوی آنقدر هوای دلتنگی به سرت می زند که طاقت هوای شب را نداری تاریکی فشار میآورد با دستش با پایش نمی دانم قسمتی از قلبم را
دیشب برگشتم به پیام های زری وقتی به او گفتم که دلتنگم جواب نداد و هر چه گفتم پاسخی جز سکوت نشنیدم خوب است کسی باشد تا تنهایی و دلتنگی هایت را بر سرش بریزی بپاشی نمی دانم باید باید نه نی نا باید ی در کار نمی باشد نمی دانم چند روز بعد چند ساعت و باز هم نمی دانم که جواب داد/ اول از آنکه به عمد جواب ندادم وقتی که دلتنگی دلتنگیت را برای خودت نگه دار با کسی در میان نذار و یا حداقل انکه به کسی بگو که دلتنگی و تنهای را درک کند। هر چه بیشتر به انتظار پاسخ باقی بمانی ندایی ک از دل روز یا شب فرقی نمی کند اما انگار که همه جای درخت را سکوت برداشته
هی دستت میرود بر روی اسمش هی برمی گردی به عقب آخر کدام احساس کدام کشک میدانی که آش کشک خاله خورده ایی اما نه این روز ها همه اش به این بر می گردم که یه دیوونه یه سنگ انداخت در چاه و صد مرد عاقل هم نتوانست آن را در بیاورد। داستان دیوانه و چاه را خوانده ایی نکند آخرش که تو در چاه بیافتی/ گیرم که افتادی به کجای دنیا بر میخورد
هر شب دلت میخاهد جایی باشد خودت و کتاب هایت بخانی بنویسی گوش دهی غرق شوی یا شاید هم بمیری
هی هر چه پیش مي آید از آن گذشته ایی است که داستان تو و آن زنجیران را شروع شد یا میکند :که آن جا چهار زندان به هر زندان چهار زندانی و به هر زندانی چهار زندان بان و از ان زندان بانان آه فهمیدم باقیش را تو بگو آخر من چه بگویم که نگفتش بهتر نیست.
ان روز نه آن شب که رو به دریا نشسته بودی خودت تنها بودی نه نی نا کسی دیگر هم بود حرف میزدید از چه و کجا نمی دانم چقد خاطرات سالها پیش را به یاد می آوری اخر چرا گاهی اوقات از خود پرسیده ای که چرا چرا چی چرا این همه نگبت با هم ب سر تو فرو آمده خوب دلت خوش بر سر همه فرو می آید نه خدای من تو می دانی
نوشته بود همیشه وقتی دیگر منتظرش نیستی می آيد اخر چرا برا چه دیگر می آيد این رفتن ها و نیامدن ها چه معنایی دارد نمی خاهم نمی دانم
هنوز حرف داری برای گفتن دیگر بس است تو آها یادم آمد تو ان شب شهرزاد قصه گو بودی ها یک چیز دیگر هم وقتی شاعرترین دیوانه ای که می شناسم مردی بود مغربی...... آه ان شب تو شهرزاد شدی و نه سلطان حرم نه سلطان همسرت اه نمی خاهم بدانم مگر زور است بس نیست
گفتند :شب دراز است و قلندر بیدار آخر تو کجا و قلندر کجا دلتنگ می شوی آنقدر هوای دلتنگی به سرت می زند که طاقت هوای شب را نداری تاریکی فشار میآورد با دستش با پایش نمی دانم قسمتی از قلبم را
دیشب برگشتم به پیام های زری وقتی به او گفتم که دلتنگم جواب نداد و هر چه گفتم پاسخی جز سکوت نشنیدم خوب است کسی باشد تا تنهایی و دلتنگی هایت را بر سرش بریزی بپاشی نمی دانم باید باید نه نی نا باید ی در کار نمی باشد نمی دانم چند روز بعد چند ساعت و باز هم نمی دانم که جواب داد/ اول از آنکه به عمد جواب ندادم وقتی که دلتنگی دلتنگیت را برای خودت نگه دار با کسی در میان نذار و یا حداقل انکه به کسی بگو که دلتنگی و تنهای را درک کند। هر چه بیشتر به انتظار پاسخ باقی بمانی ندایی ک از دل روز یا شب فرقی نمی کند اما انگار که همه جای درخت را سکوت برداشته
هی دستت میرود بر روی اسمش هی برمی گردی به عقب آخر کدام احساس کدام کشک میدانی که آش کشک خاله خورده ایی اما نه این روز ها همه اش به این بر می گردم که یه دیوونه یه سنگ انداخت در چاه و صد مرد عاقل هم نتوانست آن را در بیاورد। داستان دیوانه و چاه را خوانده ایی نکند آخرش که تو در چاه بیافتی/ گیرم که افتادی به کجای دنیا بر میخورد
هر شب دلت میخاهد جایی باشد خودت و کتاب هایت بخانی بنویسی گوش دهی غرق شوی یا شاید هم بمیری
هی هر چه پیش مي آید از آن گذشته ایی است که داستان تو و آن زنجیران را شروع شد یا میکند :که آن جا چهار زندان به هر زندان چهار زندانی و به هر زندانی چهار زندان بان و از ان زندان بانان آه فهمیدم باقیش را تو بگو آخر من چه بگویم که نگفتش بهتر نیست.
ان روز نه آن شب که رو به دریا نشسته بودی خودت تنها بودی نه نی نا کسی دیگر هم بود حرف میزدید از چه و کجا نمی دانم چقد خاطرات سالها پیش را به یاد می آوری اخر چرا گاهی اوقات از خود پرسیده ای که چرا چرا چی چرا این همه نگبت با هم ب سر تو فرو آمده خوب دلت خوش بر سر همه فرو می آید نه خدای من تو می دانی
نوشته بود همیشه وقتی دیگر منتظرش نیستی می آيد اخر چرا برا چه دیگر می آيد این رفتن ها و نیامدن ها چه معنایی دارد نمی خاهم نمی دانم
هنوز حرف داری برای گفتن دیگر بس است تو آها یادم آمد تو ان شب شهرزاد قصه گو بودی ها یک چیز دیگر هم وقتی شاعرترین دیوانه ای که می شناسم مردی بود مغربی...... آه ان شب تو شهرزاد شدی و نه سلطان حرم نه سلطان همسرت اه نمی خاهم بدانم مگر زور است بس نیست
0 نظرات:
ارسال یک نظر