.

وقتی همه جا برای تو قانون می گذارند برای خندیدن ،راه رفتن ،گریه کردن ،خوردن ،خوابیدن ،کار کردن ،درس خواندن،مردن
شب گذشته دیشب چیزی را دیدم که نباید می دیدم
او بیمار است
اینجا قتلگاه است
بیمارستان قصاب خانه
اتاق عمل مستراح های شهرداری
حرف بر روی حرفک فراوان
دستش در می رود به کجا
ماشین در سرعت می میرد
دلش برای دریا خیلی چیز شده
دلش برای من هم خیلی چیز شده
اخبار می گوید
دلت می میرد
البته دیروز
در آرزوی سنگ
.....................................
شاید دوباره چهار شنبه ایی غم انگیز باشد

.

مجال-
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نا منتظر.
آسمان کوتاه
به سنگینی
بر آواز رو در خاموشی رحم
فرو افتاد
سوگ واران
به خاک پشته بر شدند
و خورشید و ماه
به هم
بر آمد.
دریچه
حسرتی
نگاهی و آهی.
این هفته بسیارسخت گذشت.
همه چیز ناگهانی و در بستری از درد و رنج ،کم آوردم می خواستم همه رابا هم یک تنه بلند کنم و بارسنگین تر از توان من بود دائی فوت شد و خانه پر از اضطراب و وحشت بود.درست است که همه چیز می گذرد اما ...
شعر از شاملو بود.

.

نمی دانم چه می خواهم بنویسم ولی باید بنویسم امروز...
سختر از سخت
دورتر از دور
دیر زمانیست که دیگر دیر دور می شوم
خود در نزدیک ترین نقطه جا مانده ام در گوشه از آسفالت های داغ سوزاندن هر آن چه
شاید چرت و پرت ترین چرندیات چانه ام را نوازش
کم آورده ام باز هم ده دقیقه تا آشوب بیشتر نمانده است له می شوی

.

کنون رزم سهراب و رستم شنو دگرها شنیدستی این هم شنو
وای سهرابم تا به این ساعت می دانی چند هزار ثانیه است که از مرگ تو می گذرد،مدهوش و دیوانه نمی دانم چه می گویم
وقتی که تو را به میدان نبرد می بردند مگر چشمان تهمینه را نمی دیدی،می دانی که خود را برای باز گشتت آماده ، کاووس شاه فرمان سنگینی را شاید صادر کرده بود نمی دانم .در آن روز کذایی سیمرغ ارمغانی را برایم آورده بود.بیا ببین تهمینه اکنون از آن کارزار باز می گردم ارمغانی بس گرانبها برایت از سهرابت .
وای بر من
سهرابم را چه شده
سهرابت
آه ای ایزدان بشتابید تاب این بار را ندارم .چه آورده ایی
عرق شرم رستم را .آن زمان که او را از زمین به سمت زمان بلند کرد و به ضمیرش افکند ،سهراب گفت اگر چون هاله ایی در هوا و چون مگسی پران شوی یا اگر خود را در خس و خاشاک های سمنگان بیفکنی پدرم تو را می یابد و انتقامم را از تو خواهد گرفت.آن زمان که یک چشم رستم خون و چشم دیگرش در پیچی عمیق معلق ماند.منتظر شاید نوشدارویی بیابد چون می دانست که دیگر برای همه چیز دیر شده است.سهراب دیده بر هم گذاشت و نوشدارو زهری شده بود و در دل رستم فرو می رفت.
آه ای سیمرغ عرق شرمش را برای چه می خواهم.من سهرابم را می خواهم.آسمان در چشم تهمینه سبز شده بود و درختان از حالتی به حالتی دیگر و مویه اش
غریو آمد از شهر توران زمین
که سهراب شد کشته بر دشت کین
به مادر خبر شد که سهراب گرد
بتیغ پدر خسته گشت و بمرد
خروشید و جوشیدو جامه درید
بزاری بر ان کودک نا رسید
چرا آن نشانی که مادرت داد
ندادی بر و بر نکردیش یاد
بروز به شب مویه کرد و گریست
پس از مرگ سهراب سالی بزیست
سرانجام هم در غم او بمرد
روانش بشد سوی سهراب گرد
چنین است رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
یکی داستانست پرآب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم.

.

ساعت اتاقم دو ساعت به جلو
اما خود از پس پشت پیشش
عقربه
کف انگشتانم لیلی لیلی حوضک را می خواند
و ...
می دانی در سه نیمه شب جمعه
چه افتاد بر من
می خواستم دوباره متولد شوم اما
این بار نه از مادر.
بیدار ماندم تا در بیداری خوابت را ببینم اما..
پلک بسته ایی
دندانم از این همه درد ،درد دارد.

.

امروز هم برای او گذشت مثل خیلی از روزهایی که نیامده در ساعت سه بعد از ظهر.................
بعد از ساعت پنج به کجا رفت تمام آبادی را غم گرفته بود باز آسمان آبادی آن بویی را نداشت که او می خواست،همه چیز در هم فرو رفته و هیچ چیز سر جای خود نبود ،ضجه ایی از دور می آمد آن وقت ساعتی به سه مانده بود باز فکر کرده بود غرقیی دیگر امده ولی این بار تمام کپر ها را خون گرفته بود تا آن روز فکر می کرد رنگ خون رنگ آسمان آبادیست ولی در همان ساعت
برایش از دست فروشی چه خریده بود یادش نمی امد. ها هنوز هم دستی روی پل عاشقان گذر می کرد یک آن چیزی را که باید دیده بود درست در وسط محفل آنها جان سالم بدر برده بود چه می گوید.
فضا قرمز قرمز ،سیاه بود.
نقش لبخندی بر دیوار حک شده بود از لبهایش شراب می ریخت بر روی سیاهی حالا قرمز قرمز صورتی صورتی بود.
طبقه بالا همیشه یک طبقه بالای آبادی به او آرامش می داد در آن دست پر از چیز های کشف نشده شاید پر از لب های وا نشده یا چشمهایی که از روی پاها سر خورده و به پشت آسمان دیگر رفته بود آنجا دیگر خدایی نداشت تاجی گذاشته بود و پادشاهی می کرد چه فایده او را در آسمان دیگر جا گذاشته بود.
من باید تکلیفم را با کودک روی دیوار ،با کلاغ همسایه،با سردی دیوار با میزی که به تنهایی در کپر ریاست خاندان غریق را می کرد آن کنم..........

.

دیشب هی
تو گفتی و من خندیدم
نمیدانی
جمعم جمع جانم جان
خلط تو می شوم تا
آنجا که
لوستر
می خواهد نیم رخت را بگیرد قرض
به او با دستهایم نگاه می کنم
گیرم که فهمیده
میخواهم همین جا دانس بروم
بشکن می زنی تا بشکنم..
پوستت خبر از چه می دهد
دارم هی ،هی می شوم
دورش نشسته بودم
بابی ،بابی جان اورا بگیر
دارد می رسد در دستهایم
بزرگ می شود بر آنجا
فیگور می گیرم او هم
لبهایم گریه مي كند یا تو را
نمی دانم خودم را کجا
پشتش پنهان می شوم
یهو دستش برشانه ام
آه سایه اش مرا به ..
فقط دان
خیلی گذشت
بر صورتی پیراهنت نفسهایم.

دارم در هزار سالگیم در جا می زنم.