.

دیشب هی
تو گفتی و من خندیدم
نمیدانی
جمعم جمع جانم جان
خلط تو می شوم تا
آنجا که
لوستر
می خواهد نیم رخت را بگیرد قرض
به او با دستهایم نگاه می کنم
گیرم که فهمیده
میخواهم همین جا دانس بروم
بشکن می زنی تا بشکنم..
پوستت خبر از چه می دهد
دارم هی ،هی می شوم
دورش نشسته بودم
بابی ،بابی جان اورا بگیر
دارد می رسد در دستهایم
بزرگ می شود بر آنجا
فیگور می گیرم او هم
لبهایم گریه مي كند یا تو را
نمی دانم خودم را کجا
پشتش پنهان می شوم
یهو دستش برشانه ام
آه سایه اش مرا به ..
فقط دان
خیلی گذشت
بر صورتی پیراهنت نفسهایم.

دارم در هزار سالگیم در جا می زنم.

0 نظرات:

ارسال یک نظر