.

آنقدر مست می شوی با آغوشی که بوی هیچ می دهد
هوا جریان دارد آنقدر که می توانی
نیمی از کوه طور را در حلاوت
موسی تسخیر کنی
مثل ابراهیم که هر لحظه با آواز
یا قدوس غرق می شود
سرگشته آن آسمانی می شوی که پر از ستاره های بی ماه است
می شمارم ببینم در هفت آسمانش
چند خورشید جا گذاشته ام
ناقوس ها برای چند راهبه
بی صدا می شود
تا چشم کار می کند باد است
دستانم را حلقه کرده ام
به دور چشمانم تا غیر از او را بو نکشم
هوا جز حس تو هیچ ندارد
برای دلم
دستم می طلبد آنجایی که سکه می اندازی
بنامش
باران می بارد
دلم
دنیا در مردمک چشمانت چرخ می خورد
کوچک است و تو بزرگ می شوی
در عظمت رگهایم
حال همه چیز به کام من است
مست می شوم
اگر صدایست
برای تو به فریاد درآمده
می خواهمت
درونم رشد میکند
ریشه می زند
نفس هایش
در دستانم
که فقط او را می شناسد
چه می شود مرا...