.

این روزهایم می گذرد اما نمی دانم به کدام مسیر کشیده می شوم خسته خیابانهای شهرم را می پیمایم همه مسیر ها به یک جا ختم می شود به دریا می رسم هر شب خود را به آب می زنم
روی اب خوابیدن و ستاره ها را تماشا کردن دل پر می خواهد
دیگر هیچ کس برایم باقی نمانده است مگر تو...
بستنی ها آب می شود همراه با دلم، نگاهم به انبوه درختانی است که سر به هیچ کجا نکشیده اند فقط می دانم که تنهایی می آید و میرود
گلهای نیلوفر هم دیگر کاری نمی کنند
نه برای تو و نه من
باید آنقدرنوشت تا هیچ چیز باقی نماند. اما می دانی که برای هر چیز پایانی است. می دانم که نمی دانم به دنبال چه دور می زنم.هی دو ر هی دور
بغضها سنگیتر فضای سینه ام را میگیرد حتی نفس کشیدن هم مشکل شده.نمی دانم همه چرا از بغض می گویند و من هم