.

دلش پیر می شود
خودش سیر
دیوار قصد نخ به سوزن
سازش خود به خود می خواند
من که مجنون توام
دستش می پیچد
زمین زیر پایش به گریه در آمده
شر شر می ترکد
ساعت 11/25 دقیقه 88 بود
که می میرد در نوسان مدار خاکیش
هی کتاب می ریزد هی می پاشد
پسر
از مانیتورش خارج می شود
تو محو می شوی هر چند که برایت مرده ایی
جواب می خواهد
مردابی نشانه رفته است
نیلوفر به ضحاک می ماند
کاکتوس زیر نگاهت خم
عصر روز هشت شنبه است
باز دلق تنهایی می سراید
هل می شود در آب قلیان مادر بزرگ
دیگر قرقر نمی کند
دلش سابیده ی صدای سیرسیرک
از دور
از دور
صدای شروه
می خوابد.

.

سیصد گل سرخ یه گلش نصرانی
فدای پیرهن آبیت بگردم
نشستم گریه ی بسیار کردم
دلمو مثل غرابی هی سی خوش دید می کنه که نه
ابرن تو هوا تو اسمون همشون دید دلن
دید دل بارون سیلابی نداره رفیقون.
کر گوشک ویسکیده شیطون
زبیدو زیر برمش واسدن وی وهم یار اندن
میناشش پل کردن یعنی بدونین یاریار اندن
سر راهت میشینم تا بیایی.
خانه ی گدا هیچیش ندا.

.

آنقدر در هم پیچیده ایی و مچاله در گوشه ایی دنج می میری که هیچکس به یادش نمی آید زمانی بوده ایی .بعد مرگ را تجربه می کنی چه راحت همه می می توانند فراموش کنند عکست را یادگارت را که می بینند اشکی می ریزنند آن هم نه به خاطر خودت بلکه به این خاطر که آنها را با بدبختی هایشان تنها گذاشته ایی شاید هم فحش نصیبت شود بر گور پدر تو.وقتی زمان دور می زند و بچه هوای پارک بادی در سرش می پیچد و کسی نمی تواند خاموشش کند،وای شکمم به من می گوید که پیتزا می خواهد شکمت غلط می کند،دهنت راببند ولی بابام که زنده بود هر شب برام پیتزا می آورد."همین کارها را کرد که حالا خانه ندارید"دنیا را بر سرش می زنند هر روز غروب به این امید بالای پله ها می ایستد تا شاید با موتورش وارد شود اما هر روز هوا رو به سرخی می زند و بعد از آن سیاهی مطلق.خانه شاید مثل خرابه شام باشد اما باید زندگی کرد آه مادر بزرگ مگر خود ما نبودیم که 8سال با باد و بارون ساختیم سختی نکشیدن ها حالا خودشون قدر عافیت رو می دونن.خسته هستی روی پشت بام می روی تنهای تنها صدا های درهمی می آید فکر می کنی بازلبی مچاله شده،باز فکری خمیده است همان طور دولا می شوی داد می کشی. دوست دارد تمام شهر را به هم بریزد شب قبلش هم می خندید و هم گریه می کرد زندگی بازی های کثیفی را انجام می دهد با او.تکه سنگی رو به رویش افتاده هیچ چیز ان را از سر جایش تکان نمی دهد اگر زلزله هم بیاید به همان سختی آنجا می ماند خوشت می اید مگسی رویش نشسته و بی خیال شاید آواز می خواند کاش...
می گذرد از پشت بام

.

این روزها همش مشغول دوندگی توی ادارات بودم برای برگذاری کارگاه و آخر سر هم هیچ.
یکم خیلی خستم
یه جاهایی دیگه دوست ندارم برم آدمهای تکراری
برای تولدم کلی کتاب خوب گیرم اومد حال کردم
دوست داشتم مثل جاهای دیگه بیانیه می دادم برای زندگیش
روزها داره میگذره اما ولی لکن
من اون شهر رو دوست دارم

.

خیلی خوشحالم چون اون کاری رو که می خواستم انجام بدم درست شد
خیلی خوشحالم چون امروز تولدمه الکی خوش
می توانی تمام خورشید را بگیری
شاید تمام زمین را
اما
خورشید تمام دریا را گرفته است
باد می وزد
نخل تکان نمی خورد
ویلچر درزیر کپر
عامو هی می خواند
نافش تالاپ تالاپ می زند
اما
هی سی کو
هل خانه ها، زنی باران می فروشد
مشتی گل در دست
گوشه ی پیراهنش مثل اینکه
دود راس می شود
خر گوشه ایی اشک می ریزد
در سنگ غوغایست
که مثنوی را دهانه یا بهانه
زنی را دیدم
چه می فروخت

.

همان طور که نشسته بود پاهایش را در کناری انداخته بود حرف می زد و از او هم می خواست که حرف بزند،سرش دوران می رفت طبق معمول کم آورده بود نمی دانست چه باید کند.پدر بلند شد تا قرص های اعصابش را پیدا کند تا او هم در حلقش بچپاند.نمی شود به او قرص داد مگر ویسکی با قرص میشود.قلبش شروع به تند تند زدن ،او روسری و مانتوش را پوشید، زود در رو باز کنید بیمارستان،من باعث شدم که قلب تو درد بگیرد نه خداوند را شاهد .می خندد به هر چه که می شود از آن ترسید.کنترل تمام اعضای بدنش را ازدست داده تا کی می شود این طور زندگی کرد گند بگیرد به این مردگی او گفت:
شاید امروز نباشد باید نویسد
آمد جایی که خودش باشد و خودش.آیا خدایی وجود دارد.تنهای تنها فکر می کند
هر جا که می رود راه کج می شود
می خواهد به سمتی برود
وای همه چیزش را از دست داده است اما یک چیز را جدیدن به دست آورده
چشمهای او سیاه شده.چشمهای دیگری ورم می کند پر از شن است.
یکی چلیپا گرفته و زانو زده از عیسی چیزی را می خواهد به او می خندد درست ده دقیقه پیش
از نظر او به هم ریخته است دنیایش درست می شود با انگشتری
میداند

.

اینجا هم نمی توان فریاد زد
هر چند که بگویند تو خود نیستی اما روایی فاجعه همه چیز را برایشان می خواند.شب پیش وصیت نامه خود را می نوشت قلم را از او گرفتم نمی دانم چه مرگش شده هرکاری که دلش بخواهد انجام می دهد هر چه او را عقب می کشم از یک طرف دیگر..
گفته است که نمی تواند حرف بزند من اصرار داشتم که من می توانم او را آرام کنم گفت :می خواهم بنویسم تا خالی شوم .من می دانم که هیچ چیز تغییر نمی کند اما رهایش می کنم.
هی نقطه سر خط....................................
فضا خالی بود چیزی پخش شد از کدام کلام نمی دانم و ابن نمی دانم هم بدبختی اساسی شده
بیهوده در خیابان قدم می زد من هم به دنبالش گفت:یک جایی زندگی کرده است سختی دیده است شکنجه شده است حال و به هر حال دل کندن سخت می شود.او می خواهد با سختی برود در خیابان از من جلو می زند اصلن این بازی را دوست ندارم
بیهوده دنبال چیزی می گردد که دیگر نیست
می گوید باید خون بدهد تا همه دردش را دچار شوند
مسخره که واگیر دار است به او می خندم