.

اینجا هم نمی توان فریاد زد
هر چند که بگویند تو خود نیستی اما روایی فاجعه همه چیز را برایشان می خواند.شب پیش وصیت نامه خود را می نوشت قلم را از او گرفتم نمی دانم چه مرگش شده هرکاری که دلش بخواهد انجام می دهد هر چه او را عقب می کشم از یک طرف دیگر..
گفته است که نمی تواند حرف بزند من اصرار داشتم که من می توانم او را آرام کنم گفت :می خواهم بنویسم تا خالی شوم .من می دانم که هیچ چیز تغییر نمی کند اما رهایش می کنم.
هی نقطه سر خط....................................
فضا خالی بود چیزی پخش شد از کدام کلام نمی دانم و ابن نمی دانم هم بدبختی اساسی شده
بیهوده در خیابان قدم می زد من هم به دنبالش گفت:یک جایی زندگی کرده است سختی دیده است شکنجه شده است حال و به هر حال دل کندن سخت می شود.او می خواهد با سختی برود در خیابان از من جلو می زند اصلن این بازی را دوست ندارم
بیهوده دنبال چیزی می گردد که دیگر نیست
می گوید باید خون بدهد تا همه دردش را دچار شوند
مسخره که واگیر دار است به او می خندم

0 نظرات:

ارسال یک نظر