.

همان طور که نشسته بود پاهایش را در کناری انداخته بود حرف می زد و از او هم می خواست که حرف بزند،سرش دوران می رفت طبق معمول کم آورده بود نمی دانست چه باید کند.پدر بلند شد تا قرص های اعصابش را پیدا کند تا او هم در حلقش بچپاند.نمی شود به او قرص داد مگر ویسکی با قرص میشود.قلبش شروع به تند تند زدن ،او روسری و مانتوش را پوشید، زود در رو باز کنید بیمارستان،من باعث شدم که قلب تو درد بگیرد نه خداوند را شاهد .می خندد به هر چه که می شود از آن ترسید.کنترل تمام اعضای بدنش را ازدست داده تا کی می شود این طور زندگی کرد گند بگیرد به این مردگی او گفت:
شاید امروز نباشد باید نویسد
آمد جایی که خودش باشد و خودش.آیا خدایی وجود دارد.تنهای تنها فکر می کند
هر جا که می رود راه کج می شود
می خواهد به سمتی برود
وای همه چیزش را از دست داده است اما یک چیز را جدیدن به دست آورده
چشمهای او سیاه شده.چشمهای دیگری ورم می کند پر از شن است.
یکی چلیپا گرفته و زانو زده از عیسی چیزی را می خواهد به او می خندد درست ده دقیقه پیش
از نظر او به هم ریخته است دنیایش درست می شود با انگشتری
میداند

0 نظرات:

ارسال یک نظر