شرق بنفشه

حال که دانسته ای رازی پنهان شده در سایه جمله هایی که می خوانی حالا که نقطه
نقطه این کلام را آشکار می کنی،شهد شراب مینو به کامت باشد؛چرا که در دایره قسمت سهم تو را هم از جهان درد داده اند،رندی هم به جان شیدایت واسپرده اند تا کلمات پیش
چشمانت خرقه بسوزانند پس سبکباری کن و بخوان.شرق بنفشه عشق من

باغ آلبالو

تروفيموف: درباره ى چى؟
گايف: درباره ى غرور.
تروفيموف: ديروز خيلى حرف زديم ولى به جايى نرسيديم . غرور، آن طور كه شما اين
كلمه را به كار مى بريد، يك عامل عرفانى در خود دارد . ممكن است شما از ديدگاه خودتان حق داشته باشيد، اما اگر باخلوص نيت به مسأله نگاه كنيم، آيا جايى براى غرور باقى مى ماند؟ آيا وقتى انسان از نظر فيزيولوژى اين قدر موجود ضعيفى است و وقتى اكثريت ماها اين قدر سردرگم و احمقيم و تا به اين حد عميقاً ناشاديم، آيا بازهم غرور مفهومى دارد؟ بايد از تحسين خودمان دست بكشيم. تنها كارى كه مى توان كرد، «كار كردن است ».
گايف: همه ى ما مثل همديگر مى ميريم.
تروفيموف: چه كسى مى داند؟ تازه مردن يعنى چه؟ شايد آدمى صد حس دارد و وقتى كه مى ميرد تنها پنج تا از اين حواس با او ازبين مى رود و نودوپنج تاى ديگر زنده مى مانند.
رانوسكايا: تو چه زيركى، پتيا.
لوپاخين: "با طعنه" اوه. فوق العاده است!
تروفيموف: نوع بشر به پيش مى رود، خود را كامل مى كند. همه ى آن چه كه امروز دست نيافتنى به نظر مى رسد، روزى نزديك و روشن خواهد بود . اما ما بايد كار كنيم . بايد تمام تلاش مان را به كار بگيريم و به آنان كه در جستجوى حقيقت اند، كمك كنيم . در حال حاضر در روسيه عد ه ى كمى كار مى كنند . اكثريت عظيمى از تحصيلكرده هايى را كه من مى شناسم، به دنبال هيچ چيز نيستند، هيچ كارى نمى كنند و تازه از انجام هر كارى هم ناتوانند. آنها خود را طبقه ى روشنفكر مى نامند اما با پيشخدمت ها با بى ادبى حرف مى زنند . با دهقانان مثل حيوان رفتار مى كنند، هيچ چيز ياد نمى گيرند، هيچ چيز را جدى مطالعه نمى كنند. مطلقاً هيچ كارى نمى كنند، فقط درباره ى علم حرف مى زنند اما از هنر يا كم مى دانند و يا هيچ نمى دانند. همه شان جدى هستند، چهر ه هاى موقرى دارند، درباره ى مسايل مهم بحث مى كنند و نظريه مى پراكنند. اما در همين زمان اكثريت عظيم ما، - نودونه درصد - مثل وحشى ها زندگى مى كنيم و عاد ى ترين كارمان اين است كه فحش مى دهيم و توى سروكله همديگر مى زنيم.
واضح است كه هدف صحبت هاى زيركانه ى ما تنها جلب توجه خودمان و ديگران است ...
...
لوپاخين: مى دانى؟ من هر روز صبح كمى بعد از ساعت چهار بيدار مى شوم. از صبح تا شب كار مى كنم، هميشه با پول خودم با پولهاى ديگران سروكار دارم و مى بينم كه چه جور آدم هايى دوروبرم هستند . بايد كارى را شروع كنى تا بفهمى چقدر تعداد آدم هاى امين و صادق كم است . بعضى شبها كه بيدار مى مانم با خودم مى گويم:« اوه
خداى من، تو به ما جنگلهاى انبوه، مزارع بيكران و پهناورترين افق ها را داده اى و ما كه در اينجا زندگى مى كنيم، واقعاً بايد غول باشيم».
رانوسكايا: تو غول ها را مى خواهى! غولها در داستانهاى كودكان هستند اما در زندگى واقعى، آنها تهديدى براى انسان به شمار مى آيند...!


...
تروفيموف: چه اهميتى دارد كه ملك امروز فروخته شده باشد يا نه؟ اين كار ديگر تمام شده . راه برگشتى نيست . راه خيلى طولانى شده است . آرام باشيد مادام رانوسكاياى عزيز . ديگر نبايد خودتان را فريب بدهيد . يك بار هم كه شده بايد با حقيقت مواجه شويد.
رانوسكايا: كدام حقيقت؟ تو مى توانى ببينى چه چيزى حقيقى ست و چه چيزى حقيقى نيست، اما من ظاهراً سوى چشمانم را از دست داد ه ام. هيچ چيز نمى بينم. پسر عزيزم، تو هر مسأله ى بزرگى را اين قدر جسورانه حل مى كنى اما به من بگو پتيا، آ يا اين به خاطر آن نيست كه تو هيچ وقت مجبور نبوده اى به خاطر حل مسايل مربوط به خودت رنج بكشى؟ تو خيلى از ما جلوتر به نظر مى آيى. آيا اين به خاطر آن نيست كه تو چيز دردناكى را نمى بينى يا در انتظارش نيستى؟ يا به خاطر آن نيست كه زندگى هنوز از چشمان جو ان تو پنهان است؟...!

باغ آلبالو / آنتون چخوف

آنکه می گوید

آنکه می گوید دوستت می دارم/خنیاگر غمیگنی ست/که آوازش را از دست داده است/ای کاش عشق را زبان سخن بود/هزار کاکلی شاد/در چشمان توست/هزار قناری خاموش/در گلوی من/عشق را ای کاش زبان سخن بود/آنکه می گوید دوستت می دارم/دل اندهگین شبی ست/که مهتابش را می جوید/ای کاش عشق رازبان سخن بود/هزار آفتاب خندان در خرام توست/هزار ستاره گریان/در تمنای من/عشق را ای کاش
زبان سخن بود.

...

دیگر هر چه ابوالخیر و بسطامی و هر چه خواجه انصار ها است را تمام کرده ام به کجا رسیده است این جوراب سر گردانی که هی سر میخورد از تمام پاهایت هر چقدر که میخهاهد موج بزند بر پس سری که هیچ چیزی برای باختن ندارد الا همان که تو بارها گفته ایی چه میدانم هی میگویم از این در و آندر حرف نزنم نقل نگویم هی پیچ میخورم بر انگشتان پایم هی دانس میروم با تو که آغوشت بوی هیچ میدهد چه خوش گفت پشت هیچستان شهریست

وقتی خسته می شوی از تمام آبادیت رو سر به جایی میگذاری که حتی پرندگانش می ترسند بال بنوازند هان برایم بگو یعنی چه ها تو گرگ باران دیده را ندیده ایی گرگی که هی دور زد با کدویی که در آن بود و بود نبود.ها یادم امد یک کلمه را بارها به تو یاد داده اند بچرخ اها اها از این طرف اها بازم عزیزم از این طرف از از این از این وای سرم گیج می رود نه

تو باید بچرخی چون دستی میچرخاند هستیت را که تو در آنی.اه هر چه پیج باز میکنی از مرگ او سخن میگوید هه هه از این جماعت چه بگوید دلم دستم

با یک اشاره حذف میکنم تمام ی رگ هایم را خون نمی داند نمی داند نمی آید ها دیدی بی رگ تر از این جماعت را ندیده ایی.تو هم یکی از ............

مادرم

مادرم را می بوسم

به جای

تمام بغض هایم

.

.

.

پیانو

می نوازد

بی تو

با دستانت

من

آویزه ی

شبهایت

می شوم

.

.

.

دنبال مجنونی

می پاید

تک کوچه های

سنگفرش

مهجور

متروک را

نمی داند

تک بید همسایه

چقدر

تنهاست

.

.

.

گاهی آنقدر

خسته می شوی

که فریادت

حبس

می شود

جایی

همان

نزدیکی

میان

دستانش

.

نی نا