بهار هم که نباشد
به مهربانی تو
از شکوفه لبریزم

لبخند بزن بدون انتظار پاسخی از دنیا
روزی خواهد رسید
که جهان شرمنده می شود
آنقدر که به جای پاسخ به لبخندهایت
با تمام سازهایت می رقصد.

از تمام چیز هایی که دوستشان داشتم روزی جدا شده ام
آنقدر دور گشته ام که با خود احساس غریبی میکنم غریبی از سرزمینی آشنا آنجا که جز هیچ هیچ چیزی نیست
تمام این روزها که گذرانده ام آنقدر زود رفته اند که حتی باور نمی کنید که چشمهایم هم فرصت پلک زدن نداشته اند
همه کس و همه چیز که پاک می شوند و کنار می روند احساس رهایی می کنی .جدایی، وقتی خودت می شوی و خودت .
دیگر نیاز به هیچ کس نیست.