.

آنقدر در هم پیچیده ایی و مچاله در گوشه ایی دنج می میری که هیچکس به یادش نمی آید زمانی بوده ایی .بعد مرگ را تجربه می کنی چه راحت همه می می توانند فراموش کنند عکست را یادگارت را که می بینند اشکی می ریزنند آن هم نه به خاطر خودت بلکه به این خاطر که آنها را با بدبختی هایشان تنها گذاشته ایی شاید هم فحش نصیبت شود بر گور پدر تو.وقتی زمان دور می زند و بچه هوای پارک بادی در سرش می پیچد و کسی نمی تواند خاموشش کند،وای شکمم به من می گوید که پیتزا می خواهد شکمت غلط می کند،دهنت راببند ولی بابام که زنده بود هر شب برام پیتزا می آورد."همین کارها را کرد که حالا خانه ندارید"دنیا را بر سرش می زنند هر روز غروب به این امید بالای پله ها می ایستد تا شاید با موتورش وارد شود اما هر روز هوا رو به سرخی می زند و بعد از آن سیاهی مطلق.خانه شاید مثل خرابه شام باشد اما باید زندگی کرد آه مادر بزرگ مگر خود ما نبودیم که 8سال با باد و بارون ساختیم سختی نکشیدن ها حالا خودشون قدر عافیت رو می دونن.خسته هستی روی پشت بام می روی تنهای تنها صدا های درهمی می آید فکر می کنی بازلبی مچاله شده،باز فکری خمیده است همان طور دولا می شوی داد می کشی. دوست دارد تمام شهر را به هم بریزد شب قبلش هم می خندید و هم گریه می کرد زندگی بازی های کثیفی را انجام می دهد با او.تکه سنگی رو به رویش افتاده هیچ چیز ان را از سر جایش تکان نمی دهد اگر زلزله هم بیاید به همان سختی آنجا می ماند خوشت می اید مگسی رویش نشسته و بی خیال شاید آواز می خواند کاش...
می گذرد از پشت بام

0 نظرات:

ارسال یک نظر