بادها
قایق ها
شن ها
عابران
دستی که
مردی که تب کرد و گذشت
।
।
।
خودت را می بینی
در باد
گیسوانت به زیر آب و دستانت با دندان
چسبیده است به
خورشید که می رود در جایی از زیر همان زمین
خسته می شوی
ها فهمیده ام سال ها پیش
پیرمردی نقاب نداشت
آهنگ
پاهایش را دراز کرد
چمن های بی شن
نه مرجان نه
مروارید میکند از ته
حلقومی که شاملو می خاند
آن روز غروب
کنار سایه ی بابلی
هی دود می شود جوانیت
پیرزن سایه می افکند
بر قلمم
نمی دانم نفس نمی آید جایی
طراوتی نمانده
پیرزن پک میزند به جوانیم
مرا باد داده
لالایی میخاند
با نت ها
با لالا
هی دود می شوم
قطره قطره
آسمان را قرمز میک نم
।
।
।
گرد شده ایی
لاجوردی
غوص بر می داری
شده ایی
پیر
।
।
।
خنده ات می گیرد می گویند
زمین گرد است
نه بابا
نه
بابا
هر چه می روی بالا دارد پایین
هی سر میخوری با سر نمی دانم
نه با پشت می خوری
محکم
بر پله های
که می خراشد تنهاییت
را
।
।
।
ذکرمی گویی
پشت ذکر می میری
جمعه
عصر
تاریکی
ذکر
زبانت لال
چه می گویی تنهایی
।
।
।
مانده ام ببینم
گسارهاهم
عاشق می شند
اما آنها
هر شب
می رسند
به او
این چه رسمیست
।
।
।
گاهی فقط می نویسی
تا کلمات قهرشان نیاید
0 نظرات:
ارسال یک نظر