او

غروب که می شود دلتنگی به سراغت می آید نمی دانم مثل این است که غم هزار ساله به سراغت می آید .هر چه میخاهی آرام باشی نمی شود یک جایی کار می لنگد هیچ کس نمی تواند آرامت کند هر چند که همیشه در بدترین مواقعی که نیاز داری باشد نیست این یک قانون است قانونی و یا جبری که از اون هیچ گریزی نیست.می گوید می خواهد برود جایی دور جایی شاید در یک قبیله در قلب آفریقایی که هیچ کس ناشاخته می ماند. خنده ام می گیرد بارها گفته ام رفتن چیزی را حل نمی کند بمان و کنار بیا .می گوید نی نا تا حالا دلت لرزیده است خنده ام می گیرد با نگاه جوابش را می دهم اما نگاهم چه می گوید روزهاست که این سوال برایم پیش می آید مسخره است 10 سال می گذرد و او همچنان می تپد می می میرد نمی دانم حرفی برای آرامشش ندارم می گوید احساس تحقیر می کند اما عشق تحقیر ندارد نمی دانم .می خاهم باز هامون را ببینم می خاهم باز نامه ها را بخانم شاید شرق بنفشه را آه می دانم شهریار می داند چه می گویم..زندگیش را دوست دارم اما این گیجی را نمی توانم باور کنم.سر سخت تر از آن می شود که فکر میکردم.موسیقی کشف میکند .سر او گیج می رود دل من می نویسد .چشمان او زن را می کشد .دوربین شما تصویر را لنگ می زند.و انها مستانه می خانند

0 نظرات:

ارسال یک نظر