عروسک

صبح که از خواب بر خاستم حس زندگی و شاد بودن را داشتم حسی که کمتر به انسان دست می دهد در این شلم شولبای زندگی درختان سربزیر تکان می خوردند دریا مرا فرا می خاند باید پرواز کرد یا پرواز را بخاطر سپرد نمی دانم
در را که باز میکنم انبوهی از کتاب ها سلام می کنند لبخند زنان دامنم را به دو طرف باز می کنم گیسوانم پل خورده زمین را می بوسند. کمی با برایشان می رقصم آوایی در گوشهایم. در اولین فرصت دیوانم را باز میکنم هر روز را با حافظ و مولانا گذراندن حس خوبی دارد حسی که شاید تو هرگز تجربه اش نکرده باشی یا نخاهی کرد..پنجره را باز میکنم به هوای آزاد نیاز دارم هوایی که برای تو و من است.اما کدام بیشتر نفشس می کشیم نمی دانم.
برگشت.
خانه تمام حس های هر روزه.
تمام تکرار ها تمام درهایی که تو باید باز کنی حالی و احوالی
دستهایش چند روز است که درد میکند و دل من نیز...انقدر شب ها خسته است که نایی برای حرف زدن ندارد. تمام پنجاه سال گذشته را می گذراند تمام روزها و شب هایی که رفته اند و می روند و هر روز کسی هست که رجزی در گوش تو می خاند از چیزهای که حتی خود تو نیز به آنها ایمان نداری فکر میکنی. که خر خسته است و صاحب ناراضی
درب اتاق را باز کرده جلوی مسیح زانو می زند .فضای عروسک ها تو را خاموش میکند
باز هم برزیلی دیگر
فیلم نگاه میکنی.ولو در جلوی تختی که از آن تو نیست
فیلم ها تمام می شود و چیزی که شروع شده حرفهای تکراری نیم قرن پیش است
حالت بهم می خورد. چون ،زیرا ،برای اینکه، هر وقت که حالش بهم می خورد تقویم قهوایی رنگی که چنگلهایش را به دور تنت می تند گشاده می شود
قصه همان قصه تکراری همییشه گییییییییییییییییییییییییست
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
زین آتش نهفته که در سینه منست
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند
کانکس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

0 نظرات:

ارسال یک نظر