ارزوهای یک مرد

مرد نمی دانست از کی شروع کرده بود به آرزو کردن شاید از وقتی بچه بود ،شاید از نوجوانی،شاید هم از جوانی.به هر حال اولین آرزو را که کرد،به فکر دومی و سومی افتاد.بعد نوبت چهارمی و پنجمی و ششمی شد.و بعد همین طور پشت سر هم آرزو کرد.حالا او یک عالمه آرزو داشت،حتی از یک عالمه هم بیش تر.
تمام خانه اش پر شده بود از آرزو داخل خانه اش جای سوزن انداختن نبود. توی کمد ها لای بقچه ها ،حتی توی متکاها و لای لحاف و تشک ها پر از آرزو بود.
توی حیاط به جای حوض،آرزو داشت.توی باغچه به جای گل و گیاه،آرزو کاشته بود.در و دیوار خانه از آرزو ساخته شده بود.به جای کفش و لباس آرزو می پوشید.به جای کلاه آرزو سرش می گذاشت.توی حساب های بانکی اش به جای پول آرزو داشت زیاد هم داشت.
به جای غذا آرزو می خورد.به جای موز و خیار و پرتقل آرزو پوست می کند.به جای تلوزیون آرزوهایش را تماشا می کرد...
وقتی هم مرد،او را توی آرزوهایش دفن کردند.
محمد رضا شمس /بادکنک و اسب آبی

0 نظرات:

ارسال یک نظر