گاهی که به تنهایی فروغ فکر می کنی زمستان اخوان شانه ات را می گیرد و و بعد مانند سگ ولگرد هدایت ،هدایت نمی شوی و در سایه های بوف کور کم کم محو .با ابونواس صالحی پیش می روی تا به پریای شاملو و قصه روزی روزگاری می رسی که هیچ قطره ایی جز اشک تو آفریده نشده است.دلت می گیرد.برای تو چه فرقی میکند حال در چه حالی بسر می برم آنجا همه چیز شکل می گیرد که دیگر رد پایی از هیچ سایه ایی نمی بینم.دیگر جایی برای خلوتم باقی نمانده.
خوب های گوارا شیرند به شرط آنکه بیدار شده باشی دلت چه می خواهد

2 نظرات:

رویا گفت...

هوووووووووووووووووووووووم!

عموفیروز گفت...

من که الان دلم همان فروغ را میخواهد.
فقط همان را.

ارسال یک نظر