شعر چهلم : سه شعر زمستانی
روتخر کوپلاند- برگردان:شهلا اسماعیلزاده
I
در این سرزمین باران خوردهی متروک
... از دهکده به دهکده,
دست در دستِ سرد,امیدوارم نیازی نباشد این حس را
با کسی قسمت کنم،
اما حالا اگر او را
بر چمنهای خیس پیدا کنم,
یا جایی در این زمین شخم خورده،
چه خواهم کرد،چه کنم،
خوب میدانم که همه
باید بمیرند ,با این حال دهان سرداش را
دوباره میبوسم
جسماش را میپوشانم, موهایش را نوازش میکنم
و میترسم دوباره بیدار شود
II
میخواستم با تو از علفزارها
از کنار سدها و پرِ نیهای قهوهای بگذرم
اما آفتابِ بیرمق برسر شاخهها و مزرعهها میتابد
و میدانستم نمیتوانم تحمل کنم
که سایههای بلند و تنهای ما
از دشتها بگذرند،
گفتی میترسم
میخواستم در بعد از ظهری با تو از دهکدهها بگذرم
از باغها و خیابانهای خالی
به کافهای برویم جایی که آفتاب برای ما در پردههای توری بازی کند
اما میدانستم نمیتوانم تحمل کنم
که سکوتی طولانی و تنها میان ما باشد،
گفتی میترسم
میخواستم با تو بخوابم,
با چشمانم ,با دستانم, با دهانم از تو بگذرم
وقتی که آفتاب بر چشمانداز ناآشنای تنات میتابد،
اما میدانستم نمیتوانم تحمل کنم
که عمری طولانی تنها بمانم،
گفتی میترسم.
III
با تو غمی غریب آمد
که عمری دراز منتطرش بودم
از چشمهایت به چشمهایم
از دستهایت به زیر تن پوشم
آمد، مانع نشدم
عاقبت دیدم که هر چیزی به پایان میرسد،
حتی این روز بر فراز
سرزمینی که دوستش دارم.
نمیگویم که خوب نیست،
تنها آنچه را که
فکر کردم میبینم،بازگو میکنم
روتخر کوپلاند- برگردان:شهلا اسماعیلزاده
I
در این سرزمین باران خوردهی متروک
... از دهکده به دهکده,
دست در دستِ سرد,امیدوارم نیازی نباشد این حس را
با کسی قسمت کنم،
اما حالا اگر او را
بر چمنهای خیس پیدا کنم,
یا جایی در این زمین شخم خورده،
چه خواهم کرد،چه کنم،
خوب میدانم که همه
باید بمیرند ,با این حال دهان سرداش را
دوباره میبوسم
جسماش را میپوشانم, موهایش را نوازش میکنم
و میترسم دوباره بیدار شود
II
میخواستم با تو از علفزارها
از کنار سدها و پرِ نیهای قهوهای بگذرم
اما آفتابِ بیرمق برسر شاخهها و مزرعهها میتابد
و میدانستم نمیتوانم تحمل کنم
که سایههای بلند و تنهای ما
از دشتها بگذرند،
گفتی میترسم
میخواستم در بعد از ظهری با تو از دهکدهها بگذرم
از باغها و خیابانهای خالی
به کافهای برویم جایی که آفتاب برای ما در پردههای توری بازی کند
اما میدانستم نمیتوانم تحمل کنم
که سکوتی طولانی و تنها میان ما باشد،
گفتی میترسم
میخواستم با تو بخوابم,
با چشمانم ,با دستانم, با دهانم از تو بگذرم
وقتی که آفتاب بر چشمانداز ناآشنای تنات میتابد،
اما میدانستم نمیتوانم تحمل کنم
که عمری طولانی تنها بمانم،
گفتی میترسم.
III
با تو غمی غریب آمد
که عمری دراز منتطرش بودم
از چشمهایت به چشمهایم
از دستهایت به زیر تن پوشم
آمد، مانع نشدم
عاقبت دیدم که هر چیزی به پایان میرسد،
حتی این روز بر فراز
سرزمینی که دوستش دارم.
نمیگویم که خوب نیست،
تنها آنچه را که
فکر کردم میبینم،بازگو میکنم
0 نظرات:
ارسال یک نظر