تو این دو روز همش گرفتار کارای دانشگاه بودم .امروز که ریزش اساسی پیدا کردم برای یه لحظه همه انگیزه وامیدم رو از دست دادم منی که این قدر پیگیر واحدهام بودم حالا تک درس خوردم.تو خیابون راه می رفتم و زار می زدم حالم از هر چی پیام نوره بهم می خوره .دانشگاهی که می ری می گی نمرم رو ثبت نکردین مردیکه کوتوله بلند میشه می گه تقلب نکردی تو پاکن چیزی جابه جا نکردی.حرفای چرت و پرت.

آخر هفته می خام برم بهشت گمشده جای بسیار زیبایی می دونم حسابی حال می کنم. یه همچین جایی هست با توجه با این تصویری که مشاهده می کنید.برم ببینم اونجا میشه وجود یه چیزای دیگه رو لمس کرد.اون چیزیایی که دنبالشم شاید خودم باشم............
خیلی دلم میخاست یکی از بچه ها باشه ولی متاسفانه نشد.
واقعن درسته می گن مستی و راستی ،خیلی از مسائل این موقعها بر من معلوم میشه .نمی دونم مست بودن چه حسی داره اما چیزایی که از مستها دیدم خیلی برام جالبه اصل وجودشون رو می شه فهمید اون چیزی که واقعن هستن.بعضیآیتم های منفی هم داره اما وقتی این همه صداقت رو می بینی ،یک نفر خوب می خوره و می افته به خنده کردن و بعد از اون هم شروع به گریه می کنه واقعن عجیبه.خاطراتی رو بازگو میکنن که در حالت عادی از بازگو کردن اون وحشت دارن.هر کس دنیای مخصوص به خودش داره.
بعضی وقتها باید خیلی تلاش کرد بعضی صداها رو شنید ویا شاید سر من پر از هیاهو هست که تن های پائین رو نمیشنوم یا به زحمت.اما مهم تمرینی که برای آرام صحبت کردن باید انجام داد.
من نمی دونم تازگی ها این خانوم مارپل برای چی حرفایی می زنه که با ذائقه من نمی سازه ،می دونم که به سرم بزنه دورش رو یه خط قرمزقشنگ می کشم، با مداد رنگی هاش .حرفایی که همش می گن شوخی هست اما حقیقت از پشتشون داد می زنه من اینجام.نینا مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید باید بترسه.
هیچ دوستی مثل مامانی نمی شه قربونش برم .حتی نفس هم که می کشم براش میگم.فکر نکنم هیچ کس به اندازه من با مامانش رفیق باشه اون یه رفیق جاودانست.البته یه مامان کوچولو هم دارم که اون هم خیلی نازنینه.مامان کاملن با درک به همه حرفام گوش میده وقتی می خام گریه کنم سرم رو پاهاشه.وقتی میخام بخندم تو بغلش هستم.نفسه منه.
ایلیا رو بردم دریا، خیلی حس خوبیه با بچه ها رو شنها راه رفتن، تو آب قدم زدن میخاست هر چیزی رو با انگشتهای پاهش بگیره پاش رو محکم تو شن ها فرو می برد جاش که محکم میشد می ایستاد و میخندید.و آب رو محکم با دستاش فشار می داد فکر میکرد آب بین انگشتاش باقی می مونه.نمیدونست مثل عمرمون به سرعت سر میکنه.
مامانی دوستت دارم می بوسمت

3 نظرات:

مهتا گفت...

بعضی وقتا اینقدر سخت میگیری که میخوام بزنمت.. خب آسمون که به زیمن ندوختن.. یه کم صب کن همه چی درست میشه . راستی مامانت واقعا دوست داشتنی هست:)
منم دوستش دارم خیلی

مانتانا گفت...

ببخش

.......بی مضایقه امده ام
................مثل بهار
................ببخش
.............که دانشگاه زندان است
...................در چشم انداز فرقی نمی کند.

رضا گفت...

ممنون از لطف شما که امدید .... به کلبه ما

ارسال یک نظر