یک داستان کوتاه از چلی دران ریان است با ترجمه محمد رضا مهدی زاده
درنزدیکی روستای هگزام،بالای تپه ها،
پیرزنی به نام هیلدلید زندگی میکرد.
او از خفاشها،جغدها و موشهای کور و صحرایی بدش می آمد.همچنین شب پره ها،ستارگان،سایه ها،خواب و حتی مهتاب را دوست نداشت؛چون از شب و هر چه درآن بود،بدش می آمد.او به سگ بزرگ و پیرش می گفت:"اگر بتوانم شب را از روستای هگزام بیرون کنم،خورشید همیشه بر کلبه ی من خواهد تابید.نمی دانم چرا تا به حال کسی به فکر بیرون کردن شب از روستا نبوده است"
سپس هیلد لید جارویی به دست گرفت تا شب را از کلبه اش و روستای هگزام بیرون کند.
جارو کشید و جارو کشید و جارو کشید؛
اما هر بار کهاز پنجره به بیرون نگاه می کرد،شب را همچنان آنجا دید.
پیرزن سوزنش را بیرون آورد و گونی بزرگی دوخت تا شب را درآن بریزد و آن طرف تپه های روستا خالی کند.پاورچین پاورچین در تاریکی راه می رفت و به خیال خودش تا می توانست شب را داخل گونی کرد؛اما نتوانست همه شب رادرگونی بریزد.
هیلد لید بزرگترین و سنگین ترین دیگ خود را پر ازآب کرد
و روی آتش گذاشت تا شب را درآب بجوشاند.پس دیگ را به جوش آورد و با ملاقه هم زد و مزه آن را چشید اما نتوانست شب را درآب بجوشاند و از بین ببرد.
پیرزن با طناب درختان انگور را به هم نزدیک کرد تا شب را به دام بیندازد و با خود گفت:
-شاید کسی شب را از من بخرد.اما نتوانست شب را گرفتار کند.
پیرزن به خیال خودش پشمهای شب را
-مثل گوسفند -چید؛
اما آن یک تکه ابر بود
و قطره قطره از آسمان بر زمین چکید.
او شب را روی کاهها کشید و به طرف سگ بزرگش پرتاب کرد؛اما نتوانست آن را از بین ببرد
اوشب را روی تخت خواب حصیری اش انداخت؛پیرزن شب را در چاه پشت کلبه اش انداخت؛اما شب از ته چاه بیرون آمد.
شمعی روشن کرد تا شب را با آن بسوزاند.
اما شب......
پیرزن لالایی خواند تا شب را خواب کند.
و یک کاسه شیر برای شب گذاشت.مشتهایش را به طرف او تکان داد.
بخاریش را روشن کرد تا دود آن به چشم شب برود.
پیرزن روی شب پا گذاشت،آن را هل داد و گودالی برایش کند.
و متاسفم که بگویم روی شب آب دهان انداخت.
اما شب هیچ توجهی نکرد.
پیرزن آهی کشید وگفت:
"من نمی توانم شب را بیرون کنم"
بعد پشتش را به شب کرد.به زودی آفتاب از پشت تپه های روستای هگزام طلوع می کرد؛
اما پیرزن به خاطر دعوا با شب خسته تر ازآن بود که از روز لذت ببرد.
او روی تخت خواب حصیری اش
دراز کشید تا بخوابد،بنابراین وقتی شب دوباره به روستا می آید،اوتازه بیدار میشود.
شب بخیر
5 نظرات:
چه نوشته زیبایی
عزیزم
من هم مطالبت را دوست داشتم مخصوصا چیزی که در قسمت «درباره من» نوشته ای.
قربانت
سلام دوست من . انتخاب مناسب و زيبايي بود. دست شما درد نكنه.
چقدر متن زیبایی بود..
نی نا جان
بدبختی همین است که همه چیز در گذر است و ما محکوم به نفس کشیدن هستیم!
ارسال یک نظر