از این همه بدبختی حالم بهم می خوره .هر دقیقه یک نفر بیاد پیشت زار بزنه و تو هیچ کاری نتونی براش بکنی. بعضی ها هم هستن که خوب فیلم بازی میکنن ولی خوب تو باز هم یک درام تماشا می کنی.تو اوج فلاکت زندگی کردن ودم نزدن خودش یه هنره.
دیروز یوگا ور شروع کردم.با تمام خستگی که روح و جسمم داره باز هم از آساناها لذت می برم.کاملن آرومم وقتی که از سالن خارج می شم.دیشب باز هم پاستیل گرفتم خوردیم.
مرا تلنگر یادت بس
که گیتار غزلی بردارم
و زیر پنجره ماه بر نیامده تا سحر
بنوازم
بعضی وقتا سر دو راهی وحشتناکی قرار می گیرم بین بودن و نبودن بین رفتن و نرسیدن.نمی دونم چی کار کنم خسته از راه پیمودن های بیهوده ام.
قهوه ایی چشمانت
دستانم را می دزدد
می خواهی بروی و به خاطره ها بپیوندی چقدر راحت حرف از جدایی میزنی، من می مانم .میگویی که میمانی اما همیشه در بدترین وقتها تنهای تنها مانده ام.مرا ببوس را سر می دهی و چشمانم پر از موسیقی نگاهت می شود نگاهی که موج سبز را به دلم روانه می کند.هر چقدر هم که بمیری من پیشتر ها مرده ام آن زمان که شوانا خدای ابراهیم مادر اوما را در آغوش فشرد و مادر دستی به پشت او زد و گویا کلامی را زمزمه کرد که نمی دانم در عمق سکوتش چه چیزی نهفته بود.هی می گویی همه چیز جنگ است و باید جنگید اما بارها دیده ام که جنگجوی قابلی نیستی باز هم ملکه دستور صادر می کند.گفت آنقدر باید بروی و بروی تا به انا الحق حلاج برسی نمی دانی.زمانی که همه چیزروی سرم خراب می شود و سرگشته می گردم و هیچ کجای آبادی یاری نیست که سر بگذارم بر شانه اش و تا اهل غرق برایش اشک بریزم.